رمان تمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
#قسمت_سی_و_دوم
خواب بودم که با صدای سمیه یهو از خواب پریدم... تمناااااا...تمناااااا دختر بیدار شو... با صدای ضعیفی گفتم:
وای سمیه تورو خدا شد یه بار بذاری من بیشتر از 9 بخوابم. اومد سمتمو در حالی که قلقلکم می داد گفت:
پاشو پاشو دیوونه میدونی زیاد وقت نداری تمنا فقط 500 تومن مونده که بدهیت رو با ارسلان خان صاف کنی ...تورو خدا بلند شو دیگه
من بیشتر از تو هیجان دارم.. بعدشم هرچی کار کنی میشه برا خودت. همونطورم داشت قلقلکم میداد ولی من قلقلکی نبودم
پتو رو زدم کنار و هلش دادم و با غرغر گفتم: ولم کن بابا به خودت زحمت نده من قلقلکی نیستم
سمیه پفی کردو گفت: باشه پس بلند شو تا من صبحونه رو آماده میکنم در ضمن امروز پنج شنبه ام هست باید بری سرخاک پدرو مادرت یادت که نرفته از این توجه هاش خوشم می اومد هیچ وقت یادش نمیرفت که پنج شنبهها رو بهم یادآوری کنه سری تکون دادم و از جام بلند شدم و رفتم تو دستشویی جلوی آیینه وایستادم آبی به صورتم زدم به قیافه رنگ پریدهام نگاهی کردم. زیر چشمام گود رفته بود بس که غصه خورده بودم دیگه تو زندگی چی داشتم. همش منتظر یه غم و بدبختی دیگه بودم دوباره به صورتم آب پاشیدم دندونامو مسواک زدم و از دستشویی اومدم بیرون به سمیه نگاهی انداختم داشت میز صبحونه رو می چید با بسته شدن در دستشویی متوجه من شد
یه ابروشو انداخت بالا و گفت: به به صبح بخیر پرنسس ژولیده. بفرمایید صبحانتونو میل کنید.. از لحن بامزه اش خندام گرفت رفتم طرفشو لپشو گرفتم با لبخند گفتم: بله دیگه مگر اینکه شما مارو تحویل بگیرید اونم لبخندی زدو گفت: هیییی چیکار کنم مجبورم دیگه ازت تعریف میکنم دپسرده نشی... یه تای ابرومو انداختم بالا و گفتم: چی نشم؟ بلند زد زیر خنده و گفت: من عاشق این نفهمیاتم خره منظورم اینه که افسرده نشی... سرمو تکون دادمو گفتم: آهان ...دپسرده نشم...
دوباره خندیدو گفت:
زود بخور ...من امروز حس کار کردن ندارم برات یه ناهار خوشمزه می پزم تا تو بری برگردی
سری تکون دادم و در حالی که آخرین قلوپ از چاییم رو می خوردم گفتم: باشه ...
سمیه گفت: تمنا زود برو پیش ارسلان خان و برگردا باشه... باشه زود برمیگردم حالا اجازه هست برم حاضر شم
باشه برو.. رسیدم دم اتاق و گفتم: وای سمیه نمیشه امروز نرم به خدا اصلا حالشو ندارم
سمیه اخم کردو گفت:
نه باید بری فقط همین امروزه دیگه اونوقت 500تومن ارسلان خان و میدی و میشی خانوم خودت هروقت دوست داشتی و هرکاری دوست داشتی میکنی. واقعا حس رفتن نبود ولی راست میگفت مجبور بودم که برم. با نارضایتی گفتم:
مثل اینکه چاره ای نیست...
سمیه دستاشو زد بهم و گفت:
آفرین تمنا خوشگله!!!
نویسنده: #بیسان_تیته
#قسمت_سی_و_دوم
خواب بودم که با صدای سمیه یهو از خواب پریدم... تمناااااا...تمناااااا دختر بیدار شو... با صدای ضعیفی گفتم:
وای سمیه تورو خدا شد یه بار بذاری من بیشتر از 9 بخوابم. اومد سمتمو در حالی که قلقلکم می داد گفت:
پاشو پاشو دیوونه میدونی زیاد وقت نداری تمنا فقط 500 تومن مونده که بدهیت رو با ارسلان خان صاف کنی ...تورو خدا بلند شو دیگه
من بیشتر از تو هیجان دارم.. بعدشم هرچی کار کنی میشه برا خودت. همونطورم داشت قلقلکم میداد ولی من قلقلکی نبودم
پتو رو زدم کنار و هلش دادم و با غرغر گفتم: ولم کن بابا به خودت زحمت نده من قلقلکی نیستم
سمیه پفی کردو گفت: باشه پس بلند شو تا من صبحونه رو آماده میکنم در ضمن امروز پنج شنبه ام هست باید بری سرخاک پدرو مادرت یادت که نرفته از این توجه هاش خوشم می اومد هیچ وقت یادش نمیرفت که پنج شنبهها رو بهم یادآوری کنه سری تکون دادم و از جام بلند شدم و رفتم تو دستشویی جلوی آیینه وایستادم آبی به صورتم زدم به قیافه رنگ پریدهام نگاهی کردم. زیر چشمام گود رفته بود بس که غصه خورده بودم دیگه تو زندگی چی داشتم. همش منتظر یه غم و بدبختی دیگه بودم دوباره به صورتم آب پاشیدم دندونامو مسواک زدم و از دستشویی اومدم بیرون به سمیه نگاهی انداختم داشت میز صبحونه رو می چید با بسته شدن در دستشویی متوجه من شد
یه ابروشو انداخت بالا و گفت: به به صبح بخیر پرنسس ژولیده. بفرمایید صبحانتونو میل کنید.. از لحن بامزه اش خندام گرفت رفتم طرفشو لپشو گرفتم با لبخند گفتم: بله دیگه مگر اینکه شما مارو تحویل بگیرید اونم لبخندی زدو گفت: هیییی چیکار کنم مجبورم دیگه ازت تعریف میکنم دپسرده نشی... یه تای ابرومو انداختم بالا و گفتم: چی نشم؟ بلند زد زیر خنده و گفت: من عاشق این نفهمیاتم خره منظورم اینه که افسرده نشی... سرمو تکون دادمو گفتم: آهان ...دپسرده نشم...
دوباره خندیدو گفت:
زود بخور ...من امروز حس کار کردن ندارم برات یه ناهار خوشمزه می پزم تا تو بری برگردی
سری تکون دادم و در حالی که آخرین قلوپ از چاییم رو می خوردم گفتم: باشه ...
سمیه گفت: تمنا زود برو پیش ارسلان خان و برگردا باشه... باشه زود برمیگردم حالا اجازه هست برم حاضر شم
باشه برو.. رسیدم دم اتاق و گفتم: وای سمیه نمیشه امروز نرم به خدا اصلا حالشو ندارم
سمیه اخم کردو گفت:
نه باید بری فقط همین امروزه دیگه اونوقت 500تومن ارسلان خان و میدی و میشی خانوم خودت هروقت دوست داشتی و هرکاری دوست داشتی میکنی. واقعا حس رفتن نبود ولی راست میگفت مجبور بودم که برم. با نارضایتی گفتم:
مثل اینکه چاره ای نیست...
سمیه دستاشو زد بهم و گفت:
آفرین تمنا خوشگله!!!
۴.۵k
۰۵ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.