(اون برادر من نیست )
P2
*ویو ات *
صبح زود از خواب بیدار شدم موهامو از روی صورتم پس زدم . به ساعت کنار تختم نگاه کردم ساعت داشت کم کم ۸ میشد .
سریع از روی تخت بلند شدم دوباره دیرم شده بود این دفعه دیگه مدیر رام نمیده .
رفتم سمت کمدم فرم مدرسه ام و پوشیدم و هول هولکی موهامو شونه کردم و کیفمو برداشتم سریع ازتوی اتاق اومدم بیرون
داشتم خودمو با سرعت به در میرسوندم که مامانم گفت : ات تو هنوز اینجایی ؟؟ من فکر کردم تو رفتی
ات: ببخشید مامان دیگه تکرار نمیشه
تا مدرسه دوییدم
وارد مدرسه شدم که یهو مدیر جلوم ظاهر شد
مدیر: خانم کیم ات این چندمین باره دیر به مدرسه می آیی؟میدونی ساعت چنده ؟
ات: خواهش میکنم بزارید برم سر کلاس قول میدم دیگه تکرار نشه لطفا
مدیر : اگر دفعه دیگه تکرار شد مطمئن باش دیگه رات نمیدم
ات: چشم ممنون
سریع خودمو به کلاس رسوندم . خدارو شکر معلم هنوز نیومده بود
می هو : (بهترین و تنها دوست ات ) : ات تو کجا بودی
ات : اهههههه...... دوباره خواب موندم
جیا: هوم...احمق هایی مثل تو همیشه همینطورن
ات: خفه شو
میهو: ات آروم باش باهاش دهن به دهن نشو
جیا با همون قیافه ی مغرور گفت : بازنده!
معلم : بشینید سر جاتون کلاس رو شروع میکنیم
توی این دوساعت کلاس تمام تمرکزم رو معلم بود .دوست داشتم بعد ازگرفتن مدرک دانشگاهیم وکیل بشم
معلم : خوب کلاس تمومه روز خوبی داشته باشین
من با میهو باهم همیشه تا خونه میرفتیم چون خونه هامون تقریبا به هم نزدیک بودن
میهو: اهههه....امروز روز کسل کننده ایه حس خوبی ندارم
ات: من که هر روز برام همینجوریه دیگه چی بگم
میهو : خب.. من دیگه رسیدم فردا میبینمت
میهو همیشه عادت داش وقتی میخواییم از هم خدافظی کنیم سفت منو بغل کنه
ات: میهو بسه ....خفه شدم
میهو: اهههه.....آخيش
ات: خدافظ
میهو : بای تا فردا
منم دیگه بقیه راهو تا خونه قدم زدم
ات: مامان من اومدم
م/ا (مامان ات )
م/ا : خوش اومدی بیا تو میخوام باهات حرف بزنم
کفشامو در آوردم و رفتم تو سالن که دیدم یه پسر قد بلند و هیکلی رو کاناپه با قیافه ای پوکر نشسته
م/ا: دخترم بیا میخوام یه چیزی رو بهت بگم
*ویو جونگ کوک*
بعد از سال ها مامانمو پیدا کردم
وقتی بچه بودم پدر و مادرم همیشه باهم دعوا میکردن یه روز وقتی ۶ سالم بود پدرم منو گذاشت تو ماشین و منو از سئول برد
و بهم گفت که از این به بعد قراره با اون زندگی کنم .
من تا چند وقت پیش فک میکردم مادرم مرده ولی پدرم وقتی توی بیمارستان نفس های آخرش رو میکشید به نامه بهم داد و گفت : ببخشید پسرم
وقتی نامه رو خوندم فهمیدم مادرم زنده اس و آدرس محل زندگیشو بهم داد تا امروز من مادرمو پیدا کردم
کنار مامانم نشسته بودم و تلافی این چند سالو در میآوردم که زنگ خونه به صدا در اومد
*ویو ات *
صبح زود از خواب بیدار شدم موهامو از روی صورتم پس زدم . به ساعت کنار تختم نگاه کردم ساعت داشت کم کم ۸ میشد .
سریع از روی تخت بلند شدم دوباره دیرم شده بود این دفعه دیگه مدیر رام نمیده .
رفتم سمت کمدم فرم مدرسه ام و پوشیدم و هول هولکی موهامو شونه کردم و کیفمو برداشتم سریع ازتوی اتاق اومدم بیرون
داشتم خودمو با سرعت به در میرسوندم که مامانم گفت : ات تو هنوز اینجایی ؟؟ من فکر کردم تو رفتی
ات: ببخشید مامان دیگه تکرار نمیشه
تا مدرسه دوییدم
وارد مدرسه شدم که یهو مدیر جلوم ظاهر شد
مدیر: خانم کیم ات این چندمین باره دیر به مدرسه می آیی؟میدونی ساعت چنده ؟
ات: خواهش میکنم بزارید برم سر کلاس قول میدم دیگه تکرار نشه لطفا
مدیر : اگر دفعه دیگه تکرار شد مطمئن باش دیگه رات نمیدم
ات: چشم ممنون
سریع خودمو به کلاس رسوندم . خدارو شکر معلم هنوز نیومده بود
می هو : (بهترین و تنها دوست ات ) : ات تو کجا بودی
ات : اهههههه...... دوباره خواب موندم
جیا: هوم...احمق هایی مثل تو همیشه همینطورن
ات: خفه شو
میهو: ات آروم باش باهاش دهن به دهن نشو
جیا با همون قیافه ی مغرور گفت : بازنده!
معلم : بشینید سر جاتون کلاس رو شروع میکنیم
توی این دوساعت کلاس تمام تمرکزم رو معلم بود .دوست داشتم بعد ازگرفتن مدرک دانشگاهیم وکیل بشم
معلم : خوب کلاس تمومه روز خوبی داشته باشین
من با میهو باهم همیشه تا خونه میرفتیم چون خونه هامون تقریبا به هم نزدیک بودن
میهو: اهههه....امروز روز کسل کننده ایه حس خوبی ندارم
ات: من که هر روز برام همینجوریه دیگه چی بگم
میهو : خب.. من دیگه رسیدم فردا میبینمت
میهو همیشه عادت داش وقتی میخواییم از هم خدافظی کنیم سفت منو بغل کنه
ات: میهو بسه ....خفه شدم
میهو: اهههه.....آخيش
ات: خدافظ
میهو : بای تا فردا
منم دیگه بقیه راهو تا خونه قدم زدم
ات: مامان من اومدم
م/ا (مامان ات )
م/ا : خوش اومدی بیا تو میخوام باهات حرف بزنم
کفشامو در آوردم و رفتم تو سالن که دیدم یه پسر قد بلند و هیکلی رو کاناپه با قیافه ای پوکر نشسته
م/ا: دخترم بیا میخوام یه چیزی رو بهت بگم
*ویو جونگ کوک*
بعد از سال ها مامانمو پیدا کردم
وقتی بچه بودم پدر و مادرم همیشه باهم دعوا میکردن یه روز وقتی ۶ سالم بود پدرم منو گذاشت تو ماشین و منو از سئول برد
و بهم گفت که از این به بعد قراره با اون زندگی کنم .
من تا چند وقت پیش فک میکردم مادرم مرده ولی پدرم وقتی توی بیمارستان نفس های آخرش رو میکشید به نامه بهم داد و گفت : ببخشید پسرم
وقتی نامه رو خوندم فهمیدم مادرم زنده اس و آدرس محل زندگیشو بهم داد تا امروز من مادرمو پیدا کردم
کنار مامانم نشسته بودم و تلافی این چند سالو در میآوردم که زنگ خونه به صدا در اومد
۹.۷k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.