فیک عشق دردسرساز
«پارت:۲۷»
زنگ درو زدم که در باز شد و بعد طی کردن مسافتی تا در خونه همونطور که خیره منظره حیاط بودم در باز شد وجودی بدو بدو اومد طرفم که ناخوداگاه لبخندی روی لبم نشست و دستامو باز کردم که پرید توی بغلم.
~ اینقدر بی معرفت شدی که دیر به دیر بهم سر میزنی؟
+ببخش جودی خیلی درگیر شغلم بودم و وقت نداشتم.
~همینکه سالم میبینمت برام خیلیه بیا بریم تو.
نفس عمیقی کشیدم،این فصل جدیدی از شروع زندگیم بودو من نمیدونستم چه اتفاقاتی قراره اتفاق بیوفته.
بعد حموم و عوض کردن لباس وچند ساعت حرف زدن با جودی تقریبا توی افکارم غرق بودم که با صدای جودی به خودم اومدم....
~غرق نشی دختر،چته
+منکه همه چیزو بهت گفتم
~حالا میخوای چیکار کنی؟
با چیزی که به ذهنم رسید سریع از جام بلند شدم و به سمت اتاق رفتم و داشتم آماده میشدم و همزمان با صدای بلندی که جودی بشنوه گفتم
+من بیرون کار دارم شاید نزدیک شب بیام تو نگران نشو
~باشه
از خونه زدم بیرونو ترجیح دادم پیاده راه برم.
رسیدم به سازمان و با نفرتی که نمیدونم از کجا توی دلم فوران کرده بود وارد شدم...
بدون توجه به شوکه شدن بقیه همکارام به سمت آسانسور رفتم و سوارش شدم...
مستقیم رفتم سمت اتاق رئیس و برگه ای که دستم بود و توی دستم فشردم،بدون هیچ در زدنی وارد شدم که تهیونگ تا منو دید نسکافه ای که داشت میخورد پرید توی گلوش و به سرفه کردن افتاد.
بدون هیچمقدمه ای و سرد گفتم...
+نیاز به شوکه شدن نیست اومدم این و بدم
برگه رو از دستم گرفت و نگاهی بهش انداخت و بعد از دقیق خوندنش لیوان نسکافش از دستش افتاد و هزار تیکه شد...
با ناباوری برگه رو از جلوی چشماش پایین آورد و تو چشمام خیره شد و با صدایی که از ته چاه درمیومد بهم گفت...
-امکان نداره!
خواستم چیزی بگم که در باز شدو.....
(لایک و کامنت فراموش نشه عشقا😘منتظر پارتای هیجانی باشید)
زنگ درو زدم که در باز شد و بعد طی کردن مسافتی تا در خونه همونطور که خیره منظره حیاط بودم در باز شد وجودی بدو بدو اومد طرفم که ناخوداگاه لبخندی روی لبم نشست و دستامو باز کردم که پرید توی بغلم.
~ اینقدر بی معرفت شدی که دیر به دیر بهم سر میزنی؟
+ببخش جودی خیلی درگیر شغلم بودم و وقت نداشتم.
~همینکه سالم میبینمت برام خیلیه بیا بریم تو.
نفس عمیقی کشیدم،این فصل جدیدی از شروع زندگیم بودو من نمیدونستم چه اتفاقاتی قراره اتفاق بیوفته.
بعد حموم و عوض کردن لباس وچند ساعت حرف زدن با جودی تقریبا توی افکارم غرق بودم که با صدای جودی به خودم اومدم....
~غرق نشی دختر،چته
+منکه همه چیزو بهت گفتم
~حالا میخوای چیکار کنی؟
با چیزی که به ذهنم رسید سریع از جام بلند شدم و به سمت اتاق رفتم و داشتم آماده میشدم و همزمان با صدای بلندی که جودی بشنوه گفتم
+من بیرون کار دارم شاید نزدیک شب بیام تو نگران نشو
~باشه
از خونه زدم بیرونو ترجیح دادم پیاده راه برم.
رسیدم به سازمان و با نفرتی که نمیدونم از کجا توی دلم فوران کرده بود وارد شدم...
بدون توجه به شوکه شدن بقیه همکارام به سمت آسانسور رفتم و سوارش شدم...
مستقیم رفتم سمت اتاق رئیس و برگه ای که دستم بود و توی دستم فشردم،بدون هیچ در زدنی وارد شدم که تهیونگ تا منو دید نسکافه ای که داشت میخورد پرید توی گلوش و به سرفه کردن افتاد.
بدون هیچمقدمه ای و سرد گفتم...
+نیاز به شوکه شدن نیست اومدم این و بدم
برگه رو از دستم گرفت و نگاهی بهش انداخت و بعد از دقیق خوندنش لیوان نسکافش از دستش افتاد و هزار تیکه شد...
با ناباوری برگه رو از جلوی چشماش پایین آورد و تو چشمام خیره شد و با صدایی که از ته چاه درمیومد بهم گفت...
-امکان نداره!
خواستم چیزی بگم که در باز شدو.....
(لایک و کامنت فراموش نشه عشقا😘منتظر پارتای هیجانی باشید)
۲۳.۸k
۰۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.