تقدیر سیاه و سفید p33
اصلا دلم نمیخواست مامانمو ببینم چون میدونستم کار اونه
چن روز از خونه زده بودم بیرون و خونه دوستم بودم یه روز میخواستم برم با خانواده تهیونگ صحبت کنم و بگم که اشتباه میکنن ولی اون روز یه ماشین با سرعت بهم زد و بعد از چن روز توی کما موندن بهوش اومدم ولی حافظم پاک شده بود ،
از اون محله رفتیم تا من خاطراتمو به یاد نیارم و بقیشم فک کنم خودت بدونی
جونگ کوک نفس عمیقی کشید و گفت : اره تهیونگ راجب مادرت بهم گفته ...راستش ماجرا از زبون تهیونگ یکم فرق داشت ..اون فکر میکرد تو هیچ علاقه بهش نداری و تمام مدت واسش نقش بازی میکردی ... از قصد با دیگران بودی تا دلش رو بشکنی
با حرفش اشکام به شدت بیشتری سرازیر شدن با چشمای اشکیم زل زدم تو چشماش
و گفتم: درسته که اولش دوسش نداشتم ولی... ولی بعدا واقعا عاشقش شدم.. با تمام وجودم دوسش داشتم ..چرا فکر میکنه...بهش خیانت کردم
بخاطر شدت گریه با مکث حرف میزدم ولی دیگه طاقت نیاوردم پتو رو روی سرم کشیدم و شروع کردم بلند بلند گریم کردم
باور تمام اتفاقات واسم خیلی سخت بود این همه مدت توی خونه شوهرم بودم ، بدون اینکه ذره ای چیزی بهم میگه شکنجم میکرد ...کسی که با تمام وجودم یه روزی دوسش داشتم دیگه بهم اعتماد نداشت
ازم بدش میومد کسی که میگفت خیلی عاشقمه دست روم بلند کرد و سر حد مرگ کتکم زد
اونقدر صدای زجه زدنام زیاد بود که پرستارا اومدن تو اتاق
سعی میکردن آرومم کنن اصلا نفهمیدم کی جونگ کوک رفت
پرستار: خانم خانم اروم باشید ..بسه گریه نکنین ..آرامش خودتونو حفظ کنین نباید به خودتون فشار بیارین
گریم شدت بیشتری گرفت و گفتم: ولم کنین.. بزارین به درد خودم بمیرمممم ..بزارین از این زندگی نامرد خلاص شم ....ولم کنینننننن
دستامو میکبوندم تو سر و صورتم و خودمو میزدم و گریه میکردم
اونقدر داد و فریاد کشیدم و اشک ریختم که از هوش رفتم
چشمامو با درد باز کردم دوباره تو همون اتاق شکنجه بودم ، با اومدن تهیونگ و دیدن چهره ی سرد و خشکش اشک تو چشام جمع شد
تهیونگ با اخم گفت: باز که داری گریه میکنی حتما باید کورت کنم تا دیگه گریه نکنی
چرا تظاهر میکرد هیچ اتفاقی نیوفتاده چرا جوری رفتار میکرد که انگار منو یادش رفته
از این سنگدلیش دلم میگرفت
با بغضی که سعی میکردم پنهانش کنم گفتم: تو چرا اینجوری شدی ..اونی ک من دوسش داشتم اینقد بی رحم نب..
محکم خوابوند تو صورتم جوری که صورتم به یه طرف پرت شد
با خشم غلیظی گفت: خفه شو..تو هیچ وقت عاشقم نبودي هیچ وقت ..فقط میخواستی گولم بزنی و از توجه و محبتم سو استفاده کنی
چن روز از خونه زده بودم بیرون و خونه دوستم بودم یه روز میخواستم برم با خانواده تهیونگ صحبت کنم و بگم که اشتباه میکنن ولی اون روز یه ماشین با سرعت بهم زد و بعد از چن روز توی کما موندن بهوش اومدم ولی حافظم پاک شده بود ،
از اون محله رفتیم تا من خاطراتمو به یاد نیارم و بقیشم فک کنم خودت بدونی
جونگ کوک نفس عمیقی کشید و گفت : اره تهیونگ راجب مادرت بهم گفته ...راستش ماجرا از زبون تهیونگ یکم فرق داشت ..اون فکر میکرد تو هیچ علاقه بهش نداری و تمام مدت واسش نقش بازی میکردی ... از قصد با دیگران بودی تا دلش رو بشکنی
با حرفش اشکام به شدت بیشتری سرازیر شدن با چشمای اشکیم زل زدم تو چشماش
و گفتم: درسته که اولش دوسش نداشتم ولی... ولی بعدا واقعا عاشقش شدم.. با تمام وجودم دوسش داشتم ..چرا فکر میکنه...بهش خیانت کردم
بخاطر شدت گریه با مکث حرف میزدم ولی دیگه طاقت نیاوردم پتو رو روی سرم کشیدم و شروع کردم بلند بلند گریم کردم
باور تمام اتفاقات واسم خیلی سخت بود این همه مدت توی خونه شوهرم بودم ، بدون اینکه ذره ای چیزی بهم میگه شکنجم میکرد ...کسی که با تمام وجودم یه روزی دوسش داشتم دیگه بهم اعتماد نداشت
ازم بدش میومد کسی که میگفت خیلی عاشقمه دست روم بلند کرد و سر حد مرگ کتکم زد
اونقدر صدای زجه زدنام زیاد بود که پرستارا اومدن تو اتاق
سعی میکردن آرومم کنن اصلا نفهمیدم کی جونگ کوک رفت
پرستار: خانم خانم اروم باشید ..بسه گریه نکنین ..آرامش خودتونو حفظ کنین نباید به خودتون فشار بیارین
گریم شدت بیشتری گرفت و گفتم: ولم کنین.. بزارین به درد خودم بمیرمممم ..بزارین از این زندگی نامرد خلاص شم ....ولم کنینننننن
دستامو میکبوندم تو سر و صورتم و خودمو میزدم و گریه میکردم
اونقدر داد و فریاد کشیدم و اشک ریختم که از هوش رفتم
چشمامو با درد باز کردم دوباره تو همون اتاق شکنجه بودم ، با اومدن تهیونگ و دیدن چهره ی سرد و خشکش اشک تو چشام جمع شد
تهیونگ با اخم گفت: باز که داری گریه میکنی حتما باید کورت کنم تا دیگه گریه نکنی
چرا تظاهر میکرد هیچ اتفاقی نیوفتاده چرا جوری رفتار میکرد که انگار منو یادش رفته
از این سنگدلیش دلم میگرفت
با بغضی که سعی میکردم پنهانش کنم گفتم: تو چرا اینجوری شدی ..اونی ک من دوسش داشتم اینقد بی رحم نب..
محکم خوابوند تو صورتم جوری که صورتم به یه طرف پرت شد
با خشم غلیظی گفت: خفه شو..تو هیچ وقت عاشقم نبودي هیچ وقت ..فقط میخواستی گولم بزنی و از توجه و محبتم سو استفاده کنی
۲۱.۱k
۱۹ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.