براش غذا برده بودی اما خودت بهش لب نزده بودی تا ازش کم نش
براش غذا برده بودی اما خودت بهش لب نزده بودی تا ازش کم نشه.
درواقع از صبح هیچی نخورده بودی چون اشتها نداشتی.
با پسرا نشسته بود و مشغول خوردن بود.
سرت کم کم داشت گیج میرفت پس خواستی بشینی اما جا نبود!
یهو نفهمیدی چیشد و فقط همه چی جلو چشات سیاه شدو صدای داد جین و پسرارو شنیدی!
وقتی چشماتو باز کردی توی بیمارستان بودی جین...
خب طبق معمول امون نداد حرف بزنیو خودش شروع کرد به غر زدن:
یاااا اخه دختره ی احمق!
چقدر بهت گفتم صبح یه چیزی کوفت کن که ضعف نکنی!
از دست تو ا.ت داشتم سکته میکردم!
چرا انقدر منو اذیت میکنی؟
هااااااا؟؟؟؟😤
.
.
.
.
.
نظراتتون رو بنویسید🌙🌻
درواقع از صبح هیچی نخورده بودی چون اشتها نداشتی.
با پسرا نشسته بود و مشغول خوردن بود.
سرت کم کم داشت گیج میرفت پس خواستی بشینی اما جا نبود!
یهو نفهمیدی چیشد و فقط همه چی جلو چشات سیاه شدو صدای داد جین و پسرارو شنیدی!
وقتی چشماتو باز کردی توی بیمارستان بودی جین...
خب طبق معمول امون نداد حرف بزنیو خودش شروع کرد به غر زدن:
یاااا اخه دختره ی احمق!
چقدر بهت گفتم صبح یه چیزی کوفت کن که ضعف نکنی!
از دست تو ا.ت داشتم سکته میکردم!
چرا انقدر منو اذیت میکنی؟
هااااااا؟؟؟؟😤
.
.
.
.
.
نظراتتون رو بنویسید🌙🌻
۳.۰k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.