معجزه زندگی پارت ۳
اشکام اومد همون موقع یه نفر منو به قیمت بالایی فروختن ۴۰۰ تا سکه همه تعجب کردن همون موقع دسته منو باز کردن یه آقا بود اومدن بردنم دستم بسته بود گفتن بشینم رو اسب (جونگ کوک نیست) رفتیم به یه عمارت رسیدیم البته حیات بود ولی یکم حلوتر یه عمارت خیلی بزرگی بود باز سر از یه جای بد در آوردم خدایا چرا من انقدر بدبختم چرا منو اصلا به وجود آوردی که اینجوری بشم بردنم حرف نمیزدم ولی گریه میکردم اشکام سرازیر میشد حولم میداد من:هووو وحشی دارم میرم دیگه عه مرده:درست حرف بزن رفتیم تو عمارت زد زیر پام زانو زدم رو زانوهام نشستم سرم پایین انقدر عمارت بزرگ بود سر گیجه گرفتم همون موقع یکی از پله ها اومد پایین ۱۰ نفر کنار پله ها (الان جونگ کوک میاد میگه چه برایمان آوردی مارکو😌😐😂😂🤣🤣🤣🤣💔اونم میگه برده آورده ام برایتان سرورم 😐🤣🤣🤣) وایسادن اونم میومد گفت خوب یه برده ی دیگه همه تعظیم کردن بعد یکی رفت سمتش در گوشش یه چیزی گفت که پوز خندی زد سرمو گرفته بودم پایین اومد جلو (یاااا امام حسیننن😐😂) زانو زد دستشو گرفت زیر چونم سرمو گرفت بالا کله صورتمو نگاه کرد کوک:جان چه خوشگلی صورتمو کشیدم اونور من:دست نزن به من کوک:بزنم مثلا میخوای چیکار کنی تو که دستات بستس من:دستام بستس زبون که دارم کوک:هوم دارم میبینم زبون داری اندازه قوراغه من:اینجور موقع ها به درد میخوره کوک:خیلییی پررویا بیبی من من:زود پسرخاله میشیا من بیبی تو نیستم کوک:از این به بعد هستی من:هعی چی از جونم میخوای چرا آوردیم اینجا هاننننن بزار برممممم زد تو صورتم از گوشه لبم خون اومد کوک:تو اینجایی چون یه برده ای اونم برده ی من و همینجام میمونی تا ابد فهمیدیییییی رفت من:خیلی عوضی رفته بود کلا کوک:تو برای من کار میکنی و خدمتکار من میشییییی
۲۵.۲k
۰۷ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.