👑💜
{رویای شیرین من}
پارت : 22
👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑
ویو وانیا ( همون جائه ) :
باورم نمیشه فقط به خاطر اینکه دخترم من و از قصر بیرون کرد مگه پسر چی کار می تونه بکنه که من نمی تونم ؟ جز دختر بازی و من من کردن کار دیگه ای بلد نیست
و محکم ترین ضرباتی رو می تونستم به کیسه بوکس زدم که پاره شد و شن ازش بی وقفه فرو می ریخت
دستکش ها رو از دستم درآورد و گوشه ای نشستم که استاد یونگ هو اومد و کنارم نشست :
- جثه ظریف و کوچیکی داری اما ضربه های قوی این بیستمین کیسه بوکسی بود که تو پارش کردی بس نیست؟
- اگر تحقیر بشی می تونم بگم عصبی نباش؟
- خب نه
- امشب کار خودمو می کنم
- برات چند تا لباس پسرونه آماده کردم ولی .. میتونی از پسش بربیای؟
- شما من و از بچگی بزرگ کردید ولی توی این سوال مردد هستید؟
- با تجربه ای که ازت دارم فکر می کنم بتونی
- فقط امیدوارم فکر کنه هنوز برادرم زنده است چون قراره خوب نقش بازی کنم
فلش بک به شب :
موقعی که نگهبانا من و گرفتن به جای اینکه من و ببرن زندان بردن پیش پدربزرگ یا همون پادشاه
یکی از نگهبانا گفت :
- عالیجناب ایشون ادعا می کنن که شاهزاده آدرین هستن ( به خاطر علاقه زیاد شاه به پسر اسم های اینگلیسی روی پسرها انتخاب می کردن )
دیدم آروم اومد نزدیکم و صورتم رو آنالیز کرد :
- ولش کنید چطور جرات می کنید به شاهزاده بی احترامی کنید؟
نگهبانا تعظیم کردن و رفتن که من و درآغوش کشید چقدر شوکه می شد اگر میفهمید یه دخترم ...
صبح ...
خدمتکارها پرده ها رو کشیدن کنار که باعث شد نور بیوفته تو صورت قشنگم و خوابم خراب بشه من و به زور از تخت بلند کردن و دست و صورتم رو شستن و بهم مسواک دادن تا مسواک بزنم بعد لباسام رو تنم کردن و من تا میز غذا خوری همراهی کردن
دیدم پدربزرگ داره صحبت می کنه :
- امروز بهترین روز توی دنیاست چون من نوه ام رو پیدا کردم ولیعهد و وارث این تاج و تخت فیلیپ
وقتی که من وارد شدم برام دست زدن و کنار صندلی پدربزرگ نشستم و مشغول صبحونه خوردن شدم خوشبختانه با توجه به آموزش های استاد تونستم با آداب سلطنتی غذا بخورم
بعد از صبحونه قرار شد یه محافظ برای خودم انتخاب کنم یکیشون مهارت های خیلی بالایی داشت اسمش لورن بود پس اونو انتخاب کردم .
بعد از انتخاب مثل سایه دنبالم بود تصمیم گرفتم بزم کتابخونه سلطنتی و لورن راهنماییم کرد .
ازش شنیدم که پدربزرگ قراره برای فردا شب جشنی به خاطر برگشتم برپا کنه و من و جانشین خودش معرفی کنه و قراره همه اشراف و دوستان و آشنایان در اون مهمونی حضور داشته باشن :
- این همه آدم برای چی؟
- خودمم نمی دونم
در باز شد و افرادی اومدن داخل یکیشون گفت :
- ازتون عذر میخوام که خلوتتون رو بهم زدم اما شما باید مهارت های مختلف مثل شمشیر زنی، تیر اندازی و ...
- لازم نیست همه رو بلدم
- لطفا بیاید و مقاومت نکنید
- برای اینکه بهتون بفهمونم بلدم با لورن مبارزه می کنم
- اما ، اما
- همینی که گفتم
ما رو بردن توی جایی که بیشتر سربازا تمرین می کردن یه شمشیر من برداشتم و یه شمشیر لورن بهش گفتم :
- اصلا مراعاتم رو نکن هر چی داری رو کن
- حتما
لورن حمله کرد و من توی دو سه تا حرکت لورن رو بردم ، اون که از ابن وضعیت سوکه شده بود سعی کرد توی دور های بعدی از من ببره ولی نتونست که یکی از سربازا گفت بهترین شمشیر زنمون رو نمی تونه شکست بده
ولی من اونم توی دو سه تا حرکت برم همچنین توی تیراندازی به جای اینمه یکی یکی به اون سه تا هدف تیر اندازی کنم سه تا تیر برداشتم و با سه تا نشونه گیری کردم و دقیقا خورد به هدف و همینطور با مهارت های دیگم متعجبشون کردم
ویو راوی :
حوالی ساعت 12 شب آدرین از بیرون برگشت درحالی که یه شنل مشکی پوشیده بود وارد اتاقش شد و لباساشو عوض کرد که صدای لورن رو شنید :
- ولیعهد شما ...
- بله یه دخترم
- اما ...
قبل از اینکه حرفی بزنه با دستش جلوی دهنش رو گرفت :
- هیس این باید مثل راز باقی بمونه فهمیدی؟
چون اون موقع نه من هستم نه تو
👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑
گفتم یه نکته بگم اینکه جائه یه برادر دوقلو داشته که خیلی شبیهش بوده و پادشاه میگه که دختر به درد ما نمی خوره و می خواد جائه رو بکشه اما مادر جائه اونو به استاد یونگ هو واگذار می کنه وقتی جائه 6 سالش میشه موقعی که شاه برای شکار به جنگل اومده بوده برادرش گم میشه و وقتی شاه جائه رو میبینه و میفهمه کیه می خواد بکشتش اما به دلیل شباهت زیاد اشتباهی برادرش رو میکشه و فکر می کنه که اون گم شده
پارت : 22
👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑
ویو وانیا ( همون جائه ) :
باورم نمیشه فقط به خاطر اینکه دخترم من و از قصر بیرون کرد مگه پسر چی کار می تونه بکنه که من نمی تونم ؟ جز دختر بازی و من من کردن کار دیگه ای بلد نیست
و محکم ترین ضرباتی رو می تونستم به کیسه بوکس زدم که پاره شد و شن ازش بی وقفه فرو می ریخت
دستکش ها رو از دستم درآورد و گوشه ای نشستم که استاد یونگ هو اومد و کنارم نشست :
- جثه ظریف و کوچیکی داری اما ضربه های قوی این بیستمین کیسه بوکسی بود که تو پارش کردی بس نیست؟
- اگر تحقیر بشی می تونم بگم عصبی نباش؟
- خب نه
- امشب کار خودمو می کنم
- برات چند تا لباس پسرونه آماده کردم ولی .. میتونی از پسش بربیای؟
- شما من و از بچگی بزرگ کردید ولی توی این سوال مردد هستید؟
- با تجربه ای که ازت دارم فکر می کنم بتونی
- فقط امیدوارم فکر کنه هنوز برادرم زنده است چون قراره خوب نقش بازی کنم
فلش بک به شب :
موقعی که نگهبانا من و گرفتن به جای اینکه من و ببرن زندان بردن پیش پدربزرگ یا همون پادشاه
یکی از نگهبانا گفت :
- عالیجناب ایشون ادعا می کنن که شاهزاده آدرین هستن ( به خاطر علاقه زیاد شاه به پسر اسم های اینگلیسی روی پسرها انتخاب می کردن )
دیدم آروم اومد نزدیکم و صورتم رو آنالیز کرد :
- ولش کنید چطور جرات می کنید به شاهزاده بی احترامی کنید؟
نگهبانا تعظیم کردن و رفتن که من و درآغوش کشید چقدر شوکه می شد اگر میفهمید یه دخترم ...
صبح ...
خدمتکارها پرده ها رو کشیدن کنار که باعث شد نور بیوفته تو صورت قشنگم و خوابم خراب بشه من و به زور از تخت بلند کردن و دست و صورتم رو شستن و بهم مسواک دادن تا مسواک بزنم بعد لباسام رو تنم کردن و من تا میز غذا خوری همراهی کردن
دیدم پدربزرگ داره صحبت می کنه :
- امروز بهترین روز توی دنیاست چون من نوه ام رو پیدا کردم ولیعهد و وارث این تاج و تخت فیلیپ
وقتی که من وارد شدم برام دست زدن و کنار صندلی پدربزرگ نشستم و مشغول صبحونه خوردن شدم خوشبختانه با توجه به آموزش های استاد تونستم با آداب سلطنتی غذا بخورم
بعد از صبحونه قرار شد یه محافظ برای خودم انتخاب کنم یکیشون مهارت های خیلی بالایی داشت اسمش لورن بود پس اونو انتخاب کردم .
بعد از انتخاب مثل سایه دنبالم بود تصمیم گرفتم بزم کتابخونه سلطنتی و لورن راهنماییم کرد .
ازش شنیدم که پدربزرگ قراره برای فردا شب جشنی به خاطر برگشتم برپا کنه و من و جانشین خودش معرفی کنه و قراره همه اشراف و دوستان و آشنایان در اون مهمونی حضور داشته باشن :
- این همه آدم برای چی؟
- خودمم نمی دونم
در باز شد و افرادی اومدن داخل یکیشون گفت :
- ازتون عذر میخوام که خلوتتون رو بهم زدم اما شما باید مهارت های مختلف مثل شمشیر زنی، تیر اندازی و ...
- لازم نیست همه رو بلدم
- لطفا بیاید و مقاومت نکنید
- برای اینکه بهتون بفهمونم بلدم با لورن مبارزه می کنم
- اما ، اما
- همینی که گفتم
ما رو بردن توی جایی که بیشتر سربازا تمرین می کردن یه شمشیر من برداشتم و یه شمشیر لورن بهش گفتم :
- اصلا مراعاتم رو نکن هر چی داری رو کن
- حتما
لورن حمله کرد و من توی دو سه تا حرکت لورن رو بردم ، اون که از ابن وضعیت سوکه شده بود سعی کرد توی دور های بعدی از من ببره ولی نتونست که یکی از سربازا گفت بهترین شمشیر زنمون رو نمی تونه شکست بده
ولی من اونم توی دو سه تا حرکت برم همچنین توی تیراندازی به جای اینمه یکی یکی به اون سه تا هدف تیر اندازی کنم سه تا تیر برداشتم و با سه تا نشونه گیری کردم و دقیقا خورد به هدف و همینطور با مهارت های دیگم متعجبشون کردم
ویو راوی :
حوالی ساعت 12 شب آدرین از بیرون برگشت درحالی که یه شنل مشکی پوشیده بود وارد اتاقش شد و لباساشو عوض کرد که صدای لورن رو شنید :
- ولیعهد شما ...
- بله یه دخترم
- اما ...
قبل از اینکه حرفی بزنه با دستش جلوی دهنش رو گرفت :
- هیس این باید مثل راز باقی بمونه فهمیدی؟
چون اون موقع نه من هستم نه تو
👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑
گفتم یه نکته بگم اینکه جائه یه برادر دوقلو داشته که خیلی شبیهش بوده و پادشاه میگه که دختر به درد ما نمی خوره و می خواد جائه رو بکشه اما مادر جائه اونو به استاد یونگ هو واگذار می کنه وقتی جائه 6 سالش میشه موقعی که شاه برای شکار به جنگل اومده بوده برادرش گم میشه و وقتی شاه جائه رو میبینه و میفهمه کیه می خواد بکشتش اما به دلیل شباهت زیاد اشتباهی برادرش رو میکشه و فکر می کنه که اون گم شده
۹.۰k
۰۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.