رمان فرشته کوچولوم پارت ۲۲
من بازم اومدم 😔
🤌🤌
ویو کوک
.. :بابا بیدارشو قراره بریم بیرون بدووو
کوک: تو کی دیگه
.. :دخترت رو نمی شناسی
صورتش تار بود نمی تونستم چیزی ببینم
ولی خوب میدونستم اون کیه
همین جوری تو حال خودم بودم که بهم ی مشت زد
و من یهو از خواب پریدم
سرم داشت گیج میرفت خواستم از میز کنار تخت اب بردارم بخورم که دیدم تموم شده اه لعنتی چرا نیاوردن بزارن
مجبورم کلی طبقه برم پایین تا اب بخورم
هوففف
به ساعت نگاه هم چهار بود
کلا از وقتی که چشم رو هم گذاشتم دوساعت میگذره
این کابوس ها واسم دیگه عادی شده
ولی هرکاری هم کنم چیزی یادم نمیاد
رسیدم به اشپزخونه تاریک بود تصمیم گرفتم چراغ رو روشن نکنم تا کسی نفهمه بیدارم
اب رو ریختم تو لیوان و مشغول نوشیدن شدم
خواستم برگردم برم به اتاق که صدایی شنیدم
از اتاق پشتی اشپزخونه میومد
صدای اجوما و یکی از خدمتکار ها بود
توجه نکردم و همین که خواستم برم تو جام موندم
راجب من بود
سوزی: اما اجوما من دلم خیلی واسه ارباب میسوزه
اجوما: اهوم منم همین طور
سوزی: خیلی سخته که اون از هیچی خبر نداره
اینجا چخبره من از چی خبر ندارم تو این عمارت داره چه اتفاقی میوفته اههه
یهو لیوان از دستم افتاد و صدای بلندی ایجاد کرد
هردو سکوت کردن برای اینکه منو نبینن
زود از اونجا خارج شدم و به سمت دیوار پایین پله پناه بردم
اجوما اومد تو اون تاریکی و چراغ اون جارو روشن کرد
یواشکی داشتم نگاشون میکردم
سوزی: چخبره اجوما
اجوما: هیچی نیست به احتمال زیاد بازم گربه از پنجره اومده داخل
سوزی : اهان
اجوما: اره بریم بخوابیم دیگه
سوزی: باشه بریم
.....
رسیدم به اتاق و رفتم افتادم رو تخت
داشتن راجب چی حرف میزدن ایگووو
چقد مغزم درهم درهم شده
یکم فک کردم ولی دیگه خوابم نبرد
و رفتم به اتاق کارم
....
چراغ مطالعه ام رو باز کردم و خیره شدم به عکس اون دختر یعنی همون دخترم
نکنه همشون سرکاری باشه
نبابا کی میاد همچین شوخی کنه
هوففف
عکس رو گرفتم دستم و بهش زول زدم
چشمای زیبایی داری دختر کوچولو
و همین طور لبخند کشنده ای
من رسما عاشق این دختر شدم
با اینکه اصلا نمی شناسمش
با حرفام شروع کردم به خندیدن
خدایاا رسما خل شدم رفت
...
شرطا واسه پارت بعد
لایک : ۲۰
کامنت : ۳۰
بدرود شیرموز هام تا رسیدن شرط ها 😔
🤌🤌
ویو کوک
.. :بابا بیدارشو قراره بریم بیرون بدووو
کوک: تو کی دیگه
.. :دخترت رو نمی شناسی
صورتش تار بود نمی تونستم چیزی ببینم
ولی خوب میدونستم اون کیه
همین جوری تو حال خودم بودم که بهم ی مشت زد
و من یهو از خواب پریدم
سرم داشت گیج میرفت خواستم از میز کنار تخت اب بردارم بخورم که دیدم تموم شده اه لعنتی چرا نیاوردن بزارن
مجبورم کلی طبقه برم پایین تا اب بخورم
هوففف
به ساعت نگاه هم چهار بود
کلا از وقتی که چشم رو هم گذاشتم دوساعت میگذره
این کابوس ها واسم دیگه عادی شده
ولی هرکاری هم کنم چیزی یادم نمیاد
رسیدم به اشپزخونه تاریک بود تصمیم گرفتم چراغ رو روشن نکنم تا کسی نفهمه بیدارم
اب رو ریختم تو لیوان و مشغول نوشیدن شدم
خواستم برگردم برم به اتاق که صدایی شنیدم
از اتاق پشتی اشپزخونه میومد
صدای اجوما و یکی از خدمتکار ها بود
توجه نکردم و همین که خواستم برم تو جام موندم
راجب من بود
سوزی: اما اجوما من دلم خیلی واسه ارباب میسوزه
اجوما: اهوم منم همین طور
سوزی: خیلی سخته که اون از هیچی خبر نداره
اینجا چخبره من از چی خبر ندارم تو این عمارت داره چه اتفاقی میوفته اههه
یهو لیوان از دستم افتاد و صدای بلندی ایجاد کرد
هردو سکوت کردن برای اینکه منو نبینن
زود از اونجا خارج شدم و به سمت دیوار پایین پله پناه بردم
اجوما اومد تو اون تاریکی و چراغ اون جارو روشن کرد
یواشکی داشتم نگاشون میکردم
سوزی: چخبره اجوما
اجوما: هیچی نیست به احتمال زیاد بازم گربه از پنجره اومده داخل
سوزی : اهان
اجوما: اره بریم بخوابیم دیگه
سوزی: باشه بریم
.....
رسیدم به اتاق و رفتم افتادم رو تخت
داشتن راجب چی حرف میزدن ایگووو
چقد مغزم درهم درهم شده
یکم فک کردم ولی دیگه خوابم نبرد
و رفتم به اتاق کارم
....
چراغ مطالعه ام رو باز کردم و خیره شدم به عکس اون دختر یعنی همون دخترم
نکنه همشون سرکاری باشه
نبابا کی میاد همچین شوخی کنه
هوففف
عکس رو گرفتم دستم و بهش زول زدم
چشمای زیبایی داری دختر کوچولو
و همین طور لبخند کشنده ای
من رسما عاشق این دختر شدم
با اینکه اصلا نمی شناسمش
با حرفام شروع کردم به خندیدن
خدایاا رسما خل شدم رفت
...
شرطا واسه پارت بعد
لایک : ۲۰
کامنت : ۳۰
بدرود شیرموز هام تا رسیدن شرط ها 😔
۱۱.۰k
۰۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.