ندیمه عنارت ارباب زاده p:²²
میکاپر:وایی عجب موهایی داری می خوای پایینشون و برات فر کنم..
سریع سرم و تکون دادم گفتم:نه...
میکاپر:وا چرا
ا/ت:اگع میشه ببندینشون
میکاپر:دختر جون ...به من گفتن تو رو خوشگل کنم ...ن شبیه کلفتا پس سرجات بشین و هیچی نگو ....
اههه ...دختره خر بفهم چی میگم دیگ ...
نزدیک ساعت ۷ بود که گفت کارت تموم شد ...بلند شدم و نگاهی به اینه انداختم ....اوههه پس کبودیا کجان ...خوب کارشو بلند بود ...صبح میزد شب میپوشوند...چشمام چقد قشنگ شده بود ...موهامو باز دورم ریخته بود ...به معنای واقعی خوشگل بود ...برگشتم تا ازش تشکر کنم ولی نبود ...چقدر سریع رفت ...بی خیال بهش نشستم رو تخت منتظر موندم ...بعد چن مین در اتاق باز شد و یونجی با قیافه عجیب اومد داخل ...
ا/ت:چی شده
لباسی که قرار بود امشب بپوشم و گرفت جلوم ...
دهنم از این همه پرویی باز موند ...این دیگ چی بود ...اصلا لباس بود بیشتر شبیه یه تیکه پارچه بود ...
ا/ت:عمرا
یونجی:ا/ت..
ا/ت:یونجی فکردم نکن من عمرا این و بپوشم
.....
ا/ت:یونجی بخدا اذیت میکنه بزار درش بیارم ...
یونجی:ن تو تنت خوبه فقط یذره کوتاهه
ا/ت:یه ذرههههه از بالا که تا سر سینمه پایینم که یه سانت پایین باسنمه ...بزار درش بیارم
..
یونجی:بخدا زنده زنده اتیشمون میزنن ا/ت فقط یه شبه ...
نفسمو پر حرص دادم بیرون ...تو اینه نگاهی به خودم انداختن ...وای خدا لباس نمی فرستاد سنگین تر بود ...
ساعت از هفت گذشته بود که به اسرار یونجی با اون لباس رفتم پایین موهام و ریختم دورم تا بلکه کمتر تو دید باشم ...سرم پایین بود و پله اخرم رفتم پایین سرم و که اوردم بالا دهنم باز موند ...این دیگ چه مهمونی بود بیشتر شبیه پارتی*** اه ..حالم بهم خورد یواش به عقب قدم برداشتم تا خواستم برگردم که برم یونجی با دستم کشیدم ...
ا/ت:اییی...چته
یونجی:کجا؟؟
ا/ت:چیزه...میرم چیز بخورم
یونجی:چیز؟؟
ا/ت:اهه...میرم اونجا
با دستم میز نوشیدنی و نشون دادم تا بالاخره بیخیال شد ...دستم و کشیدم رفتم سمت اون میز یکم به اطراف نگاه کردم ...خوبه هیشکی نیست اروم رفتم سمت راهرو با دستمال مرطوبی که از اون خانمه کش رفتم ارایشم و پاک کردم...اههه حالا بهتر شد ...ن هنوز خوشگله ...اوففف ...اهان تمام موهام و بالا جمع کردم و با بند لباسم بستم...بهتر شد ..یه نفس عمیق کشیدم و یه قدم عقب رفتم برگشتم محکم خوردم به یه چیزی از ترس چمام باز نمی کردم ...خوب میدونم کیه ...از عطر تلخش معلومه نفس هاش عصبی به صورتم میخورد ...فقط دنبال یه راه فرار بودم ...از ترس هنوز چشمام باز نکرده بودم که عصبی گفت:باز کن اون دوتا بی صاحاب و ...
از صداش معلوم بود چقد داغه خدا بهم رحم کنه اروم و بی صدا چشمام و باز کردم به چشماش که خیلی ترسناک بود زل زدم ...
تهیونگ:من بهت چی گفتم
ا/ت:م...
تهیونگ:گفتم بهت چی گفتمم(باداد)
مثل اینکه پاک شده دوباره گذاشتم❤
سریع سرم و تکون دادم گفتم:نه...
میکاپر:وا چرا
ا/ت:اگع میشه ببندینشون
میکاپر:دختر جون ...به من گفتن تو رو خوشگل کنم ...ن شبیه کلفتا پس سرجات بشین و هیچی نگو ....
اههه ...دختره خر بفهم چی میگم دیگ ...
نزدیک ساعت ۷ بود که گفت کارت تموم شد ...بلند شدم و نگاهی به اینه انداختم ....اوههه پس کبودیا کجان ...خوب کارشو بلند بود ...صبح میزد شب میپوشوند...چشمام چقد قشنگ شده بود ...موهامو باز دورم ریخته بود ...به معنای واقعی خوشگل بود ...برگشتم تا ازش تشکر کنم ولی نبود ...چقدر سریع رفت ...بی خیال بهش نشستم رو تخت منتظر موندم ...بعد چن مین در اتاق باز شد و یونجی با قیافه عجیب اومد داخل ...
ا/ت:چی شده
لباسی که قرار بود امشب بپوشم و گرفت جلوم ...
دهنم از این همه پرویی باز موند ...این دیگ چی بود ...اصلا لباس بود بیشتر شبیه یه تیکه پارچه بود ...
ا/ت:عمرا
یونجی:ا/ت..
ا/ت:یونجی فکردم نکن من عمرا این و بپوشم
.....
ا/ت:یونجی بخدا اذیت میکنه بزار درش بیارم ...
یونجی:ن تو تنت خوبه فقط یذره کوتاهه
ا/ت:یه ذرههههه از بالا که تا سر سینمه پایینم که یه سانت پایین باسنمه ...بزار درش بیارم
..
یونجی:بخدا زنده زنده اتیشمون میزنن ا/ت فقط یه شبه ...
نفسمو پر حرص دادم بیرون ...تو اینه نگاهی به خودم انداختن ...وای خدا لباس نمی فرستاد سنگین تر بود ...
ساعت از هفت گذشته بود که به اسرار یونجی با اون لباس رفتم پایین موهام و ریختم دورم تا بلکه کمتر تو دید باشم ...سرم پایین بود و پله اخرم رفتم پایین سرم و که اوردم بالا دهنم باز موند ...این دیگ چه مهمونی بود بیشتر شبیه پارتی*** اه ..حالم بهم خورد یواش به عقب قدم برداشتم تا خواستم برگردم که برم یونجی با دستم کشیدم ...
ا/ت:اییی...چته
یونجی:کجا؟؟
ا/ت:چیزه...میرم چیز بخورم
یونجی:چیز؟؟
ا/ت:اهه...میرم اونجا
با دستم میز نوشیدنی و نشون دادم تا بالاخره بیخیال شد ...دستم و کشیدم رفتم سمت اون میز یکم به اطراف نگاه کردم ...خوبه هیشکی نیست اروم رفتم سمت راهرو با دستمال مرطوبی که از اون خانمه کش رفتم ارایشم و پاک کردم...اههه حالا بهتر شد ...ن هنوز خوشگله ...اوففف ...اهان تمام موهام و بالا جمع کردم و با بند لباسم بستم...بهتر شد ..یه نفس عمیق کشیدم و یه قدم عقب رفتم برگشتم محکم خوردم به یه چیزی از ترس چمام باز نمی کردم ...خوب میدونم کیه ...از عطر تلخش معلومه نفس هاش عصبی به صورتم میخورد ...فقط دنبال یه راه فرار بودم ...از ترس هنوز چشمام باز نکرده بودم که عصبی گفت:باز کن اون دوتا بی صاحاب و ...
از صداش معلوم بود چقد داغه خدا بهم رحم کنه اروم و بی صدا چشمام و باز کردم به چشماش که خیلی ترسناک بود زل زدم ...
تهیونگ:من بهت چی گفتم
ا/ت:م...
تهیونگ:گفتم بهت چی گفتمم(باداد)
مثل اینکه پاک شده دوباره گذاشتم❤
۱۴۳.۴k
۱۳ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.