forbidden lovemaking pt2
"دو هفته بعد.. سرزمین هزارتو.. قصر پادشاه و ملکه"
با باز شدن در کالسکه اول پادشاه و ملکه از آن خارج شدند و با توقف کالسکه دوم.. دو پرنسس،پادشاه هزارتو با لبخندی بر لب گفت
<پادشاه رابرت، ملکه پاتریشیا خیلی خوش آمدین
سپس ملکه سمت کرتنی رفت و اون رو بغل گرفت
^خیلی خوش آمدی عروس آینده ام
و با لبخندی که روی لب داشت نگاهش رو به سمت دختر کوچک تر و سپس به گردنبند روی گردنش داد
^آه پرنسس لیسی.. خوش آمدی
لیسی دامنش رو گرفت و تعظیم کوتاهی کرد
&متشکرم
بلاخره پرنس شروع به سلام و احوال پرسی کرد، اول دست ملکه مادر رو بوسید و کمی معاشرت کرد، سپس همسر آینده اش، و در آخر هم لیسی کوچک
_لباس مشکی پوشیدید پرنسس.. اتفاقی افتاده؟!
دختر با یک لبخند خونسرد گفت
&دارن خواهر عزیزم رو به اسارت شما میدن عالیجناب.. باید عزاداز باشم درسته؟!
با شنیدن این حرف جمع در سکوت سنگینی فرو رفت، ملکه پاتریشیا با نگاه مرگ باری به دخترکش خیره شده بود، پرنس مینهو با نگاه متعجب اما پوزخندی ترسناک به دختر رو به روش خیره شد و لب زد
_اسارت.. کلمه جالبی برای توصیف ازدواجه
دست دختر رو رها کرد و به سمت همسر آینده اش برگشت
_خوشحال میشم شمارو به داخل ببرم بانو
^آه بله لطفا بزارید شمارو به داخل قصر ببرم ملکه پاتریشیا
و بدین ترتیب همه وارد قصر بزرگ خون آشام ها شدن، سر میز در حالی خوردن چای، ملکه کوچک روی رفتار پرنس با خواهرش متمرکز شده بود، خب دخترک زیادی به خواهر بزرگش وابسته بود اما کاملا برعکس هم بودن، کرتنی دختری بود که با آداب دربار آشنایی کامل داشت و مثل یک پرنسس رفتار میکرد، اما لیسی دختر هفده ساله ای بسیار بازیگوش بود که اصلا به قوانین دربار اهمیتی نمیداد، اما اون قرار بود ملکه آینده سرزمین پری ها باشه،نگاهش به گردنبند روی گردن پرنس مینهو افتاد و توی ذهنش گفت"گردبند من قشنگ تره مگه نه؟!"
با هر گونه اوقات تلخی که بود، اون دورهمی چای کوچک تموم شد و حالا این خاندان سلطنتی پری ها بودن که درحال استراحت در قلعه قدیمی ترین دشمنان خودشون که حالا قرار بود با این وصلت صلحشون رو ابدی کنن استراحت میکردن
*که اسارت؟!.. این مسئله به تو هیچ ربطی نداشت لیسی، اما رابرت این دختر تو حد و مرزش رو نمیدونه
فریاد های مادرش کفری اش کرده بود
&مادر لطفا بسه
*تو قراره ملکه آینده واندرلند باشی و از تو انتظار میره که..
حرف مادرش رو قطع کرد و گفت
&من نخواستم.. این گردنبند خواست.. و اگه الان نمیتونید چیزی رو تغییر بدید لطفا اینقدر با من بحث نکنید مادر.. من همین لیسی هستم و باقی میمونم
بعد از گفتن این حرف از اتاق والدینش خارج شد و به سمت درب خروجی قصر دوید، بال های زیباش رو باز کرد و مشغول پرواز کردن شد تا کمی ذهنش آشفته اش رو آروم کنه،
با باز شدن در کالسکه اول پادشاه و ملکه از آن خارج شدند و با توقف کالسکه دوم.. دو پرنسس،پادشاه هزارتو با لبخندی بر لب گفت
<پادشاه رابرت، ملکه پاتریشیا خیلی خوش آمدین
سپس ملکه سمت کرتنی رفت و اون رو بغل گرفت
^خیلی خوش آمدی عروس آینده ام
و با لبخندی که روی لب داشت نگاهش رو به سمت دختر کوچک تر و سپس به گردنبند روی گردنش داد
^آه پرنسس لیسی.. خوش آمدی
لیسی دامنش رو گرفت و تعظیم کوتاهی کرد
&متشکرم
بلاخره پرنس شروع به سلام و احوال پرسی کرد، اول دست ملکه مادر رو بوسید و کمی معاشرت کرد، سپس همسر آینده اش، و در آخر هم لیسی کوچک
_لباس مشکی پوشیدید پرنسس.. اتفاقی افتاده؟!
دختر با یک لبخند خونسرد گفت
&دارن خواهر عزیزم رو به اسارت شما میدن عالیجناب.. باید عزاداز باشم درسته؟!
با شنیدن این حرف جمع در سکوت سنگینی فرو رفت، ملکه پاتریشیا با نگاه مرگ باری به دخترکش خیره شده بود، پرنس مینهو با نگاه متعجب اما پوزخندی ترسناک به دختر رو به روش خیره شد و لب زد
_اسارت.. کلمه جالبی برای توصیف ازدواجه
دست دختر رو رها کرد و به سمت همسر آینده اش برگشت
_خوشحال میشم شمارو به داخل ببرم بانو
^آه بله لطفا بزارید شمارو به داخل قصر ببرم ملکه پاتریشیا
و بدین ترتیب همه وارد قصر بزرگ خون آشام ها شدن، سر میز در حالی خوردن چای، ملکه کوچک روی رفتار پرنس با خواهرش متمرکز شده بود، خب دخترک زیادی به خواهر بزرگش وابسته بود اما کاملا برعکس هم بودن، کرتنی دختری بود که با آداب دربار آشنایی کامل داشت و مثل یک پرنسس رفتار میکرد، اما لیسی دختر هفده ساله ای بسیار بازیگوش بود که اصلا به قوانین دربار اهمیتی نمیداد، اما اون قرار بود ملکه آینده سرزمین پری ها باشه،نگاهش به گردنبند روی گردن پرنس مینهو افتاد و توی ذهنش گفت"گردبند من قشنگ تره مگه نه؟!"
با هر گونه اوقات تلخی که بود، اون دورهمی چای کوچک تموم شد و حالا این خاندان سلطنتی پری ها بودن که درحال استراحت در قلعه قدیمی ترین دشمنان خودشون که حالا قرار بود با این وصلت صلحشون رو ابدی کنن استراحت میکردن
*که اسارت؟!.. این مسئله به تو هیچ ربطی نداشت لیسی، اما رابرت این دختر تو حد و مرزش رو نمیدونه
فریاد های مادرش کفری اش کرده بود
&مادر لطفا بسه
*تو قراره ملکه آینده واندرلند باشی و از تو انتظار میره که..
حرف مادرش رو قطع کرد و گفت
&من نخواستم.. این گردنبند خواست.. و اگه الان نمیتونید چیزی رو تغییر بدید لطفا اینقدر با من بحث نکنید مادر.. من همین لیسی هستم و باقی میمونم
بعد از گفتن این حرف از اتاق والدینش خارج شد و به سمت درب خروجی قصر دوید، بال های زیباش رو باز کرد و مشغول پرواز کردن شد تا کمی ذهنش آشفته اش رو آروم کنه،
۱۳.۷k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.