part13(psycho lover)
از زبان ا/ت
گفتم : نه بابا آخه بدبختی عین من چطور ممکنه روی آدمی مثل اون تاثیر بزاره
نگاهم رو دادم به کارینا که عصبی بود سمتم اومد و صورتم رو قاب گرفت گفت: هی ا/ت بار آخرت باشه بگی بدبخت...هرچی توی گذشته اتفاق افتاد تموم شد و رفت آینده هم هنوز نرسیده بر اساس حال حرف بزن آیا الان بدبختی؟ از دست نا پدریت که حتی بهت نگفته بود پدرت نیست آزاد شدی به این میگی بدبختی؟توی همچین قصری زندگی می کنی به این میگی بدبختی ا/ت ؟
راست میگفت من الان از دست پدرم ...یعنی نا پدریم آزاد شده بودم ... کسی روی من دست بلند نمی کرد که هیچ همه بهم احترام می گذاشتن اگه الان بگم من بدبختم نمک نشناسیه خودمو نشون دادم
گفتم: آره کارینا ...تو راست میگی من الان خیلی هم خوشبختم که یه خواهر خوب مثل تو دارم و یه دوست خوب مثل جونگ کوک
لبخندی زد و گفت: خوبه که فهمیدی حالا پاشو بریم کلی کار داریم مثل اینکه ساعت ۶ به بعد باید آمادت کنم که پدرت ...یعنی نا پدریت بیاد
سخت بود فراموش کردن پدرم من حتی توی بدترین موقعیت ها اونو دوست داشتم فکر می کردم اگه یه روزی به دردش بخورم اونم منو دوست داره مثل بقیه دخترا سعی داشتم بهترین خودمو نشون بدم که پدرم ازم ناامید نباشه ولی هیچ وقت فایده ای نداشت و حالا که حقیقت معلوم شده میتونم بفهمم چرا هیچ وقت براش ارزشمند نبودم
اونا بهم گفتن چون با به دنیا اومدنم مادرم مرده پدرم و بقیه از من متنفرن ولی من اصلا فرزند اون زن نبودم... اینا همش یه دروغ بود برای خر کردن من و استفاده کردن از من به عنوان یه خدمتکار...نه یه دختر
(شب)
زمانم گذشت و با گذشت زمان استرس من بیشتر میشد حسی اومده بود سراغم دقیقا مثل وقتایی که هیونگمین باهام صحبت می کرد و بعدش میدونستم قراره تنبیه بشم
من نباید با هیونگمین صحبت می کردم ...الان که هیونگمینی نیست و پدری هم نمیخواد تنبیه کنه چی ؟ الان چرا مضطربم؟
کارینا هم خسته شده بود بعد از کلی کار کردن روی استایل من میخواست به نا پدریم یه دختر قوی رو نشون بده ...روی تختش دراز کشیده بود و میخواست کمی استراحت کنه ولی با دیدن این حال بد من بلند شد و نشست کنارم و دستامو گرفت و گفت: ا/ت جونم باز که دستات می لرزن...چیشده بازم ؟
اون دیگه مثل خواهرم بود پس چرا توی خودم می ریختم؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: می ترسم هنوز چیکار کنم؟
نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت: ا/ت صد بار بهت گفتم تا ارباب هست تو از چیزی نترس ...باشه؟
گفتم: ولی من به اونم اعتماد ندارم ... گفت: باشه ...یه امشب رو اعتماد کن پشیمون نمیشی خیالت راحت باشه
محکم بغلش کردم منم دلم بغل مادرانه میخواست ولی حالا که اونو نداشتم میتونستم کارینا رو بغل کنم
گفتم : نه بابا آخه بدبختی عین من چطور ممکنه روی آدمی مثل اون تاثیر بزاره
نگاهم رو دادم به کارینا که عصبی بود سمتم اومد و صورتم رو قاب گرفت گفت: هی ا/ت بار آخرت باشه بگی بدبخت...هرچی توی گذشته اتفاق افتاد تموم شد و رفت آینده هم هنوز نرسیده بر اساس حال حرف بزن آیا الان بدبختی؟ از دست نا پدریت که حتی بهت نگفته بود پدرت نیست آزاد شدی به این میگی بدبختی؟توی همچین قصری زندگی می کنی به این میگی بدبختی ا/ت ؟
راست میگفت من الان از دست پدرم ...یعنی نا پدریم آزاد شده بودم ... کسی روی من دست بلند نمی کرد که هیچ همه بهم احترام می گذاشتن اگه الان بگم من بدبختم نمک نشناسیه خودمو نشون دادم
گفتم: آره کارینا ...تو راست میگی من الان خیلی هم خوشبختم که یه خواهر خوب مثل تو دارم و یه دوست خوب مثل جونگ کوک
لبخندی زد و گفت: خوبه که فهمیدی حالا پاشو بریم کلی کار داریم مثل اینکه ساعت ۶ به بعد باید آمادت کنم که پدرت ...یعنی نا پدریت بیاد
سخت بود فراموش کردن پدرم من حتی توی بدترین موقعیت ها اونو دوست داشتم فکر می کردم اگه یه روزی به دردش بخورم اونم منو دوست داره مثل بقیه دخترا سعی داشتم بهترین خودمو نشون بدم که پدرم ازم ناامید نباشه ولی هیچ وقت فایده ای نداشت و حالا که حقیقت معلوم شده میتونم بفهمم چرا هیچ وقت براش ارزشمند نبودم
اونا بهم گفتن چون با به دنیا اومدنم مادرم مرده پدرم و بقیه از من متنفرن ولی من اصلا فرزند اون زن نبودم... اینا همش یه دروغ بود برای خر کردن من و استفاده کردن از من به عنوان یه خدمتکار...نه یه دختر
(شب)
زمانم گذشت و با گذشت زمان استرس من بیشتر میشد حسی اومده بود سراغم دقیقا مثل وقتایی که هیونگمین باهام صحبت می کرد و بعدش میدونستم قراره تنبیه بشم
من نباید با هیونگمین صحبت می کردم ...الان که هیونگمینی نیست و پدری هم نمیخواد تنبیه کنه چی ؟ الان چرا مضطربم؟
کارینا هم خسته شده بود بعد از کلی کار کردن روی استایل من میخواست به نا پدریم یه دختر قوی رو نشون بده ...روی تختش دراز کشیده بود و میخواست کمی استراحت کنه ولی با دیدن این حال بد من بلند شد و نشست کنارم و دستامو گرفت و گفت: ا/ت جونم باز که دستات می لرزن...چیشده بازم ؟
اون دیگه مثل خواهرم بود پس چرا توی خودم می ریختم؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: می ترسم هنوز چیکار کنم؟
نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت: ا/ت صد بار بهت گفتم تا ارباب هست تو از چیزی نترس ...باشه؟
گفتم: ولی من به اونم اعتماد ندارم ... گفت: باشه ...یه امشب رو اعتماد کن پشیمون نمیشی خیالت راحت باشه
محکم بغلش کردم منم دلم بغل مادرانه میخواست ولی حالا که اونو نداشتم میتونستم کارینا رو بغل کنم
۱۷.۴k
۲۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.