p: 24
فیلیکس: اگه اون بیاد اینجا چیییی
هیونجین:نه بابا
هنوز ثانیه ای از حرف هیونجین نگذشته بود که صدای گوش خراش صورتیمون بلند شد
داهی: اوپااااا
بدو بدو به سمت هیونجین اومد و بغلش کرد
داهی:اوپا دلتنگت بودم
هیونجین:آه فک نکنم دوست دخترم خوشش بیاد که اینجوری بهم نزدیک بشی
لبخندی به حرفش زدم و نگاهمو به داهی دادم
داهی:ینی این دختره از من بهترهه(گریه)
هیونجین:تو مگه اصلا خوبی؟
منو فیلیکس با صدای بلند زدیم زیر خنده
خودشو توی بغل هیونجین انداخت
داهی:اوپااا(گریه)
هیونجین کنارش زد و گفت
_آییش چرا اینقد سیریشی چی میخوای اصلا چرا اومدی؟
دماغشو بالا کشید و گفت
_بابا گفت باید ببینتت
انیتا:چرا؟؟
داهی:نمیدونم بیا بریم راننده منتظره
نمیخواستم برم چون ممکن بود هرکاری ازم بخوان و من اینو اصلا دوست نداشتم
هیونجین:نمیاد
داهی:اما بابام گفت باید بیاد حتما
ناچار پاشدم و کیفمو برداشتم
هیونجین:بزار باهم بریم
انیتا: نه چیزی نیست خودم میرم
پاشد و کتشو تنش کرد
هیونجین:نمیشه گفتم منم میام هرکاری ازشون بعید نیست
فیلیکس:منم میخواستم بگم بزارین بیام ولی کلی خوراکی گذاشتین اینجا که من باید تموم کنم
هیونجین پس کله ای بهش زد و گفت
_تو فقط بخور داداش
بعد اتمام حرفش از کافه بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم بین راه هیچکدوممون حرفی نزدیم ولی منو هیونجین بخاطر کیکایی که خورده بودیم حسابی تشنه بودیم
هیونجین:ببینم اب دارین تو ماشین
دوتا بطری اب از داهی گرفت و یکیشو خودش خورد و اون یکیم داد به من
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که شاهد چشای بسته هیونجین شدم
چخبر بود اینجا؟
هیونجین:نه بابا
هنوز ثانیه ای از حرف هیونجین نگذشته بود که صدای گوش خراش صورتیمون بلند شد
داهی: اوپااااا
بدو بدو به سمت هیونجین اومد و بغلش کرد
داهی:اوپا دلتنگت بودم
هیونجین:آه فک نکنم دوست دخترم خوشش بیاد که اینجوری بهم نزدیک بشی
لبخندی به حرفش زدم و نگاهمو به داهی دادم
داهی:ینی این دختره از من بهترهه(گریه)
هیونجین:تو مگه اصلا خوبی؟
منو فیلیکس با صدای بلند زدیم زیر خنده
خودشو توی بغل هیونجین انداخت
داهی:اوپااا(گریه)
هیونجین کنارش زد و گفت
_آییش چرا اینقد سیریشی چی میخوای اصلا چرا اومدی؟
دماغشو بالا کشید و گفت
_بابا گفت باید ببینتت
انیتا:چرا؟؟
داهی:نمیدونم بیا بریم راننده منتظره
نمیخواستم برم چون ممکن بود هرکاری ازم بخوان و من اینو اصلا دوست نداشتم
هیونجین:نمیاد
داهی:اما بابام گفت باید بیاد حتما
ناچار پاشدم و کیفمو برداشتم
هیونجین:بزار باهم بریم
انیتا: نه چیزی نیست خودم میرم
پاشد و کتشو تنش کرد
هیونجین:نمیشه گفتم منم میام هرکاری ازشون بعید نیست
فیلیکس:منم میخواستم بگم بزارین بیام ولی کلی خوراکی گذاشتین اینجا که من باید تموم کنم
هیونجین پس کله ای بهش زد و گفت
_تو فقط بخور داداش
بعد اتمام حرفش از کافه بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم بین راه هیچکدوممون حرفی نزدیم ولی منو هیونجین بخاطر کیکایی که خورده بودیم حسابی تشنه بودیم
هیونجین:ببینم اب دارین تو ماشین
دوتا بطری اب از داهی گرفت و یکیشو خودش خورد و اون یکیم داد به من
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که شاهد چشای بسته هیونجین شدم
چخبر بود اینجا؟
۵.۵k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.