رمان
#پارت۱۰۲
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
خندیدموخواستم جوابشوبدم که باصدای زهراخانم تقریباسکته روزدم
_اینجاچیکارمیکنی دختره ی چش سفید
برگشتم سمتشوباخجالت سرموپایین انداختم
_شرمندتونم زهراخانم هرچی بگیدحق دارید
_شرمندگیه توبه دردخودت میخوره دختر ه ی هرزه زودباش بروتاهمینجارسوات نکردم
قطره ی اشکی بی اراده ازچشمم چکیدوخواستم به سمت خروجی برمکه نگارموچ دستموگرفتوباحرص به مامانش توپید
_مامان بس کن عروسی پسرتم دست ازاین کینه ات برنمیداری،هم من هم ایمان رفیقشیمو ولش نمیکنیم این وسط یه اتفاقی افتادتموم شدرفت شماچرا تمومش نمیکنی
دیشبم بهت گفتم ارمغانودعوت کردم پس یه جور رفتارنکن انگارخبرنداشتی
مادرش باتاسف سری تکون دادوخواست جوابشوبده که نگاردستموکشیدوگفت _بریم
بی حرف باهاش رفتم کناراکتای که روصندلی پشت میزنشسته بود نشستم نگارم روبه رومون نشست
واقعاازخودم بدم اومدکه باعث تفرقه بین خانوادشون شدم
باشرمندگی به نگارچشم دوختم
_نگارببخش عزیزم بخدانمیدونم چی بگم
_ارمغان یه چیزی شدهمه ناراحت شدن بعدم تموم شد مامان عادت داره به نبش قبرکردن همچی بایداین کینه دوزیشوکناربزاره پس شرمنده نباش موضوع ربطی به تونداره
حرفی نزدم اکتای از زیرمیزدستموگرفتوفشورد
که بالبخندجوابشودادم
نگاربالحن شیطونی نگامون کردوگفت
_شمادوتاکی عقدمیکنیدمیترسم تااین وروجکتون بدنیابیاد یکی دیگه ام بغلش بکارید
هینی کشیدم از بی پرده حرف زدنش که اکتای پقی زد زیرخنده
نگار ابرویی برام بالاانداختوگفت
_ببین بچه چه ذوقی کرد ارمغان زود بگیرش اتیشی که من ازاین میبینم خدابه دادت برسه حالاحالاخاموش نمیشه
بااخم توپیدم
_نگار دردبگیری زشته دیگه بچه نیس ازاین شوخیای چرتوپرت کنی میبینی که بچه داره
به شکمم اشاره کردم که هردوبلندخندیدن
اکتای روبه نگارگفت
_خوردی نگارخانم نوش جونت
نگاراداشودراوردوچیزی نگفت
بعدازشاموتبریک مجدد به قدری خسته بودموکمرم دردمیکردکه به اصرارهای نگاربرای عروس کشون توجهی نکردمو ازاکتای خواستم برگردیم خونه اونم بی مخالفت
به سمت خونه حرکت کرد
*نیم ساعتی بودرسیده بودیم خونه اکتای رفته بود دوش بگیره،منم درحال کشتی گرفتن بالباسم بودم
بالاخره درش اوردموباهمون لباس زیر روتخت ولوشدم
اخیش مُردم ازخستگی موهاموازشرگیره هاخلاص کردموازاد دورم ریختم
اروم ازروتخت بلندشدمورفتم روبه ی اینه اکتای حموم بودپس باخیال راحت مشغول پاک کردن ارایشم شدم
کارم که تموم شدنگاهی به هیکل بی نقصم انداختم
شکمم برامدگی خیلی کوچولویی داشت انگارنه انگارکه باردارم
باذوق دستموروش گذاشتم
_مامان قربونت بره قندعسل یه ماه دیگه میفهمم دُخمل مامانی یا پسربابایی
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
خندیدموخواستم جوابشوبدم که باصدای زهراخانم تقریباسکته روزدم
_اینجاچیکارمیکنی دختره ی چش سفید
برگشتم سمتشوباخجالت سرموپایین انداختم
_شرمندتونم زهراخانم هرچی بگیدحق دارید
_شرمندگیه توبه دردخودت میخوره دختر ه ی هرزه زودباش بروتاهمینجارسوات نکردم
قطره ی اشکی بی اراده ازچشمم چکیدوخواستم به سمت خروجی برمکه نگارموچ دستموگرفتوباحرص به مامانش توپید
_مامان بس کن عروسی پسرتم دست ازاین کینه ات برنمیداری،هم من هم ایمان رفیقشیمو ولش نمیکنیم این وسط یه اتفاقی افتادتموم شدرفت شماچرا تمومش نمیکنی
دیشبم بهت گفتم ارمغانودعوت کردم پس یه جور رفتارنکن انگارخبرنداشتی
مادرش باتاسف سری تکون دادوخواست جوابشوبده که نگاردستموکشیدوگفت _بریم
بی حرف باهاش رفتم کناراکتای که روصندلی پشت میزنشسته بود نشستم نگارم روبه رومون نشست
واقعاازخودم بدم اومدکه باعث تفرقه بین خانوادشون شدم
باشرمندگی به نگارچشم دوختم
_نگارببخش عزیزم بخدانمیدونم چی بگم
_ارمغان یه چیزی شدهمه ناراحت شدن بعدم تموم شد مامان عادت داره به نبش قبرکردن همچی بایداین کینه دوزیشوکناربزاره پس شرمنده نباش موضوع ربطی به تونداره
حرفی نزدم اکتای از زیرمیزدستموگرفتوفشورد
که بالبخندجوابشودادم
نگاربالحن شیطونی نگامون کردوگفت
_شمادوتاکی عقدمیکنیدمیترسم تااین وروجکتون بدنیابیاد یکی دیگه ام بغلش بکارید
هینی کشیدم از بی پرده حرف زدنش که اکتای پقی زد زیرخنده
نگار ابرویی برام بالاانداختوگفت
_ببین بچه چه ذوقی کرد ارمغان زود بگیرش اتیشی که من ازاین میبینم خدابه دادت برسه حالاحالاخاموش نمیشه
بااخم توپیدم
_نگار دردبگیری زشته دیگه بچه نیس ازاین شوخیای چرتوپرت کنی میبینی که بچه داره
به شکمم اشاره کردم که هردوبلندخندیدن
اکتای روبه نگارگفت
_خوردی نگارخانم نوش جونت
نگاراداشودراوردوچیزی نگفت
بعدازشاموتبریک مجدد به قدری خسته بودموکمرم دردمیکردکه به اصرارهای نگاربرای عروس کشون توجهی نکردمو ازاکتای خواستم برگردیم خونه اونم بی مخالفت
به سمت خونه حرکت کرد
*نیم ساعتی بودرسیده بودیم خونه اکتای رفته بود دوش بگیره،منم درحال کشتی گرفتن بالباسم بودم
بالاخره درش اوردموباهمون لباس زیر روتخت ولوشدم
اخیش مُردم ازخستگی موهاموازشرگیره هاخلاص کردموازاد دورم ریختم
اروم ازروتخت بلندشدمورفتم روبه ی اینه اکتای حموم بودپس باخیال راحت مشغول پاک کردن ارایشم شدم
کارم که تموم شدنگاهی به هیکل بی نقصم انداختم
شکمم برامدگی خیلی کوچولویی داشت انگارنه انگارکه باردارم
باذوق دستموروش گذاشتم
_مامان قربونت بره قندعسل یه ماه دیگه میفهمم دُخمل مامانی یا پسربابایی
۱.۱k
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.