pawn/پارت ۲۲
تهیونگ: باید برگردی خونه... اینجا بمونی کسی مراقبت نیس... خیلی دیر خوب میشی
ا/ت: تهیونگ
تهیونگ: بله
ا/ت: حس میکنم از بودنم اینجا ناراحتی
تهیونگ: ناراحت نیستم... چون هنوزم عاشقتم... خیلی... دوست دارم... ولی... من خسته تر از اونیم که فکرشو بکنی... با همین سن کمم... به اندازه ی یه آدمی که ۸۰ سال زندگی کرده باشه خستم!... دلم نمیخواست از تو جدا شم... ولی تورو ازم گرفتن... حتی زورم نرسید جلوشونو بگیرم... من هیجده سالمم نشده بود... توان هیچ کاریو نداشتم که انجام بدم و پیدات کنم... در نتیجه رفتم توی غار تنهایی خودم... دلم نمیخواست تنهایی برم دانشگاه... ولی به امید اینکه بلاخره بیای اونجا و همو ملاقات کنیم تا کارشناسی ارشدمم اونجا موندم... توی تمام خونه و زندگیم عکسای تو بود... حتی عطریو که اون موقع استفاده میکردی خریدم و توی اتاق پاشیدم... برای اینکه همه جا بوی تو رو بده... تمام شبایی که توی هفت سال گذشته گذروندم اینطوری بوده که شبا روی تختم دراز کشیدم و به عکسای تو روی در و دیوار نگاه کردم و اشک ریختم... من هر شب با گریه خوابیدم... وقتیم که خوابم میبرد تورو میدیدم... همش توی یه دشت سرسبز میدیدمت... با یه لباس حریر سفید... تو لبخند میزدی... صدام میکردی... تمام مدت خوابمو دنبالت میومدم... دنبالت میدویدم... ولی بهت نمیرسیدم...ازم دور میشدی و میرفتی... و منم باز با گریه از خواب میپریدم...
از زبان ا/ت:
تهیونگ همه ی این حرفا رو با بغض میزد... آخرشم از چشماش اشک سرازیر شد... منم از دیدن صورت غمگینش اشکم دراومد... انگشت شستمو بردمو اشکای تهیونگ رو پاک کردم... گفتم: گریه نکن عزیز دلم... حالا دیگه باهمیم
تهیونگ: مشکلم همینه ا/ت... درسته که با هم باشیم؟ من اوضاع خوبی ندارم... پیشم بمونی بجای اینکه بتونم بهت عشق بدم تورو از بین میبرم... وقتی جلوی چشمت ذره ذره از دست میرم توام حالت بد میشه
ا/ت: بهت گفتم دیگه این حرفو نزن! تو خوب میشی... من نمیزارم بلایی سرت بیاد... تو باید پیش من بمونی... وگرنه منم باهات میمیرم...
با گفتن این حرفم تهیونگ انگشت اشارشو گذاشت روی لبام... گفت: هیسسسسس... دیگه تکرارش نکن... هرگز!...
جفتمون اشک میریختیم... تهیونگ پیشونیشو روی پیشونی من گذاشت... پنجه ی دستشو توی موهام میکشید... قطرات اشکش گهگاه روی صورتم میریخت... من باید حالشو خوب میکردم... ولی قبلش باید انقد گریه میکردم تا کمی از بار سنگین این هفت سال نحس از روی دوشم برداشته بشه...
از زبان تهیونگ:
ا/ت کلی گریه کرد... بعد از چند دقیقه آروم شد... صورت زیباش از اشک خیس بود... گونه هاش گلگون شده بود... داشتم سعی میکردم آرومش کنم... محکم بغلش کردم و مشغول نوازشش شدم... که گفت: منم خیلی از نبودنت رنج کشیدم... من عادت داشتم که تو همیشه پیشم باشی... تا حالا بدون تو زندگی نکرده بودم... خیلی بد بود بی تو بودن!! طعمش مثل زهر بود...
منم مثل تو کاری ازم برنمیومد جز انتظار کشیدن... ولی قلبم... قلبم خیلی درد داشت... اصلا آروم نمیگرفت... فقط وقتایی که با خانوادم دعوا میکردم و اونا اذیت میشدن احساس خوبی پیدا میکردم... همه چی تقصیر اونا بود... حقشون بود هرکاری کردم... تازه کمشون بود
تهیونگ: پس برای همینه که انقد سرکش شدی
ا/ت: من برعکس تو خیلی کم گریه میکردم... هروقت دلم گریه میخواست به جاش میرفتم سراغ خانوادم... حرصشون میدادم تا حالم خوب بشه
تهیونگ: عزیزم دیگه درست نیست با این افکار خودتو آزار بدی
ا/ت: دست خودم نبود... خیلی عذاب میکشیدم...
ا/ت سرشو گذاشته بود رو سینم... صورتشو بین دستام گرفتم و بهش خیره شدم... ا/ت برای من زیباترین و معصوم ترین دختر دنیا بود... عاشقانه میپرستیدمش... وقتی داشتم نگاهش میکردم انگار برای لحظاتی حافظم از همه چیز و همه کس پاک شد... فقط ا/ت رو میشناختم.... جلو رفتم و لبهای گرمشو بوسیدم...
حرارتش روح مرده ی منو زنده میکرد... شاید هم خدا اونو دوباره سر راهم قرار داد که بهم زندگی ببخشه...
ا/ت ازم جدا شد و گفت: تهیونگ من سرما خوردم توام مریض میشی
تهیونگ: من سالهاست که به تو آلودم! من مریض توام...
اینو که گفتم ا/ت سکوت کرد... کمی شوکه شد از حرفم... بدون اینکه پلک بزنه بهم نگاه کرد... موهاشو از تو صورتش کنار زدم...
-جونم؟ میخوای زیر گرمای نگاهت آب بشم؟
ا/ت: م... من
-هیششش... چیزی نگو... عیبی نداره... فقط نگام کن...
توی مسیر سختی گیر افتاده بودم...فقط تا زمانی میتونستم ازش دوری کنم که گرمای آغوششو حس نکرده بودم... بازم هواییم کرد! ... از لحظه ای که کنار دریا بغلم کرد دیگه رها کردنش برام غیر ممکن شد... حتی اگه سرنوشت من به مرگ ختم بشه هم نمیتونم ولش کنم... میخوام آخرین کسی که توی این دنیا میبینم ا/ت باشه... صورت اونو ببینم و بعد چشمامو به روی دنیا ببندم
ا/ت: تهیونگ
تهیونگ: بله
ا/ت: حس میکنم از بودنم اینجا ناراحتی
تهیونگ: ناراحت نیستم... چون هنوزم عاشقتم... خیلی... دوست دارم... ولی... من خسته تر از اونیم که فکرشو بکنی... با همین سن کمم... به اندازه ی یه آدمی که ۸۰ سال زندگی کرده باشه خستم!... دلم نمیخواست از تو جدا شم... ولی تورو ازم گرفتن... حتی زورم نرسید جلوشونو بگیرم... من هیجده سالمم نشده بود... توان هیچ کاریو نداشتم که انجام بدم و پیدات کنم... در نتیجه رفتم توی غار تنهایی خودم... دلم نمیخواست تنهایی برم دانشگاه... ولی به امید اینکه بلاخره بیای اونجا و همو ملاقات کنیم تا کارشناسی ارشدمم اونجا موندم... توی تمام خونه و زندگیم عکسای تو بود... حتی عطریو که اون موقع استفاده میکردی خریدم و توی اتاق پاشیدم... برای اینکه همه جا بوی تو رو بده... تمام شبایی که توی هفت سال گذشته گذروندم اینطوری بوده که شبا روی تختم دراز کشیدم و به عکسای تو روی در و دیوار نگاه کردم و اشک ریختم... من هر شب با گریه خوابیدم... وقتیم که خوابم میبرد تورو میدیدم... همش توی یه دشت سرسبز میدیدمت... با یه لباس حریر سفید... تو لبخند میزدی... صدام میکردی... تمام مدت خوابمو دنبالت میومدم... دنبالت میدویدم... ولی بهت نمیرسیدم...ازم دور میشدی و میرفتی... و منم باز با گریه از خواب میپریدم...
از زبان ا/ت:
تهیونگ همه ی این حرفا رو با بغض میزد... آخرشم از چشماش اشک سرازیر شد... منم از دیدن صورت غمگینش اشکم دراومد... انگشت شستمو بردمو اشکای تهیونگ رو پاک کردم... گفتم: گریه نکن عزیز دلم... حالا دیگه باهمیم
تهیونگ: مشکلم همینه ا/ت... درسته که با هم باشیم؟ من اوضاع خوبی ندارم... پیشم بمونی بجای اینکه بتونم بهت عشق بدم تورو از بین میبرم... وقتی جلوی چشمت ذره ذره از دست میرم توام حالت بد میشه
ا/ت: بهت گفتم دیگه این حرفو نزن! تو خوب میشی... من نمیزارم بلایی سرت بیاد... تو باید پیش من بمونی... وگرنه منم باهات میمیرم...
با گفتن این حرفم تهیونگ انگشت اشارشو گذاشت روی لبام... گفت: هیسسسسس... دیگه تکرارش نکن... هرگز!...
جفتمون اشک میریختیم... تهیونگ پیشونیشو روی پیشونی من گذاشت... پنجه ی دستشو توی موهام میکشید... قطرات اشکش گهگاه روی صورتم میریخت... من باید حالشو خوب میکردم... ولی قبلش باید انقد گریه میکردم تا کمی از بار سنگین این هفت سال نحس از روی دوشم برداشته بشه...
از زبان تهیونگ:
ا/ت کلی گریه کرد... بعد از چند دقیقه آروم شد... صورت زیباش از اشک خیس بود... گونه هاش گلگون شده بود... داشتم سعی میکردم آرومش کنم... محکم بغلش کردم و مشغول نوازشش شدم... که گفت: منم خیلی از نبودنت رنج کشیدم... من عادت داشتم که تو همیشه پیشم باشی... تا حالا بدون تو زندگی نکرده بودم... خیلی بد بود بی تو بودن!! طعمش مثل زهر بود...
منم مثل تو کاری ازم برنمیومد جز انتظار کشیدن... ولی قلبم... قلبم خیلی درد داشت... اصلا آروم نمیگرفت... فقط وقتایی که با خانوادم دعوا میکردم و اونا اذیت میشدن احساس خوبی پیدا میکردم... همه چی تقصیر اونا بود... حقشون بود هرکاری کردم... تازه کمشون بود
تهیونگ: پس برای همینه که انقد سرکش شدی
ا/ت: من برعکس تو خیلی کم گریه میکردم... هروقت دلم گریه میخواست به جاش میرفتم سراغ خانوادم... حرصشون میدادم تا حالم خوب بشه
تهیونگ: عزیزم دیگه درست نیست با این افکار خودتو آزار بدی
ا/ت: دست خودم نبود... خیلی عذاب میکشیدم...
ا/ت سرشو گذاشته بود رو سینم... صورتشو بین دستام گرفتم و بهش خیره شدم... ا/ت برای من زیباترین و معصوم ترین دختر دنیا بود... عاشقانه میپرستیدمش... وقتی داشتم نگاهش میکردم انگار برای لحظاتی حافظم از همه چیز و همه کس پاک شد... فقط ا/ت رو میشناختم.... جلو رفتم و لبهای گرمشو بوسیدم...
حرارتش روح مرده ی منو زنده میکرد... شاید هم خدا اونو دوباره سر راهم قرار داد که بهم زندگی ببخشه...
ا/ت ازم جدا شد و گفت: تهیونگ من سرما خوردم توام مریض میشی
تهیونگ: من سالهاست که به تو آلودم! من مریض توام...
اینو که گفتم ا/ت سکوت کرد... کمی شوکه شد از حرفم... بدون اینکه پلک بزنه بهم نگاه کرد... موهاشو از تو صورتش کنار زدم...
-جونم؟ میخوای زیر گرمای نگاهت آب بشم؟
ا/ت: م... من
-هیششش... چیزی نگو... عیبی نداره... فقط نگام کن...
توی مسیر سختی گیر افتاده بودم...فقط تا زمانی میتونستم ازش دوری کنم که گرمای آغوششو حس نکرده بودم... بازم هواییم کرد! ... از لحظه ای که کنار دریا بغلم کرد دیگه رها کردنش برام غیر ممکن شد... حتی اگه سرنوشت من به مرگ ختم بشه هم نمیتونم ولش کنم... میخوام آخرین کسی که توی این دنیا میبینم ا/ت باشه... صورت اونو ببینم و بعد چشمامو به روی دنیا ببندم
۲۴.۹k
۱۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.