رمان مدار چشمانش پارت2
#رمان #مدار_چشمانش #پارت2
سرمو به شیشه تاکسی تکیه دادم.چندین ساعت پرواز واقعا خستمون کرده بود ولی دیدن مناظر شگفت آور سیدنی خستگی منو در کرد.همیشه ارزوم بود همچین جایی رو از نزدیک ببینمو تو خیابوناش قدم بزنم.به آیدا نگاه کردم که بیخیال همه چیز چشاشو بسته بود و استراحت میکرد. البته دور از ذهنم نبود قطعا آیدایی که حداقل سالی دو_بار سفر خارجی میرفت شورو شوق منو نداشت.
خانواده آیدا اینا با خیلی متفاوت بودن. چه از لحاظ مالی چه طرز فکر و پوشش و زندگیشون اما با همه این تفاوتا آیدا بهترین دوستمه.
آشناییمون به 4 سال پیش برمیگرده.پدرم دبیر زبانه و تو دانشگاه و اموزشگاه ها درس میده من تو کلاساش شرکت میکردمو ایدا هم دانش اموزش بود واین شد سر اغاز دوستی سرنوشت سازمون.
جلوی هتلی که آیدا از قبل اتاق رزرو کرده بود از تاکسی پیاده شدیم.نمای هتل معمولی رو از نظر گذروندم.خیلی مجلل نبود اما خوب بود.
ایدا جلو تر از من راه افتاد و سمت پذیرش رفت.منم چمدون هارو دنبال خودم کشیدمو روی مبل ها متنظر نشستم.حس کردم انتظارم زیادی طول کشید و از اون فاصله قیافه عصبی آیدا رو تشخیص میدادم.
رفتم پیشش_چی شده؟ اخمی کرد و گفت _هر چی میگم ما رزرو کردیم میگه چیزی ثبت نشده.همه اتاقاشونم پره
نفسمو با صدا بیرون دادم_چی کار کنیم؟
_هیچی دیگه بریم.باز جلو تر از من راه افتاد و از هتل بیرون زد. کمی تو خیابون راه رفتیم که یهو ایستادم_آیدا من دستشویی دارم _خودتو نگه دار تا یه هتل دیگه پیدا کنم.
با حرص گفتم _نمیشه دارم میمیرم. شونه ای بالا انداخت که یعنی به من چه!!
نگاهی به دور و اطاف انداختم که با دیدن ساختمون روبه رو دهنم باز موند آیدا هم رد نگاهمو گرفتو به اون قصر باشکوه رسید که ظاهرا هتل بود.
_خاک توسرت آیدا به این میگن هتل. _اوفف عجب چیزیه..باید خیلی گرون باشه
یهو به خودم اومدمو چمدونا رو تو بغل آیدا پرت کردم _چته وحشی؟_ مثانم ترکید بابا وبلافاصله سمت همون هتل قصر مانند دویدم و بدون نگاه کرون به اطراف خودمو تو دسشوییش انداختم.
صدای آیدا رو از تو سالن wcشنیدم_ناموسا چی ساختن دسشویشم خیره کنندس خندم گرف و به کارم ادامه دادم.
صدای قدمهایی رو شنیدم که وارد شد و دختری بود که انگار با تلفن حرف میزد با یه لهجه امریکایی قشنگ.
از دشویی اومدم بیرو که دختره رو دیدم پشت به من و روبه اینه ایستاده بود.تو اینه به چهرش نگاه کردمو خشکم زد..خدای من این امکان نداشت...انگار داشتم خودمو نگاه میکروم همه چیزش شبیه من بود..همون موهای خرمایی،چشای قهوه ای و پوست سفید...تنها فرقش با من نوع لباس پوشیدنش بود و موهاش بر خلاف موهای دم اسبی من ازادانه دورش رها شده بود...چند دقیقه تمام منو آیدا میخش شده بودیمو اون بی خیال به حرف زدنش با تلفن ادامه میداد من انقد تعجب کرده بودم که از حرفاش هیچی نفهمیدم نگاه عاقل اندر سفیهی به آیدا انداخت و بدون این که منو ببینه از سالن بیرون رفت...
سرمو به شیشه تاکسی تکیه دادم.چندین ساعت پرواز واقعا خستمون کرده بود ولی دیدن مناظر شگفت آور سیدنی خستگی منو در کرد.همیشه ارزوم بود همچین جایی رو از نزدیک ببینمو تو خیابوناش قدم بزنم.به آیدا نگاه کردم که بیخیال همه چیز چشاشو بسته بود و استراحت میکرد. البته دور از ذهنم نبود قطعا آیدایی که حداقل سالی دو_بار سفر خارجی میرفت شورو شوق منو نداشت.
خانواده آیدا اینا با خیلی متفاوت بودن. چه از لحاظ مالی چه طرز فکر و پوشش و زندگیشون اما با همه این تفاوتا آیدا بهترین دوستمه.
آشناییمون به 4 سال پیش برمیگرده.پدرم دبیر زبانه و تو دانشگاه و اموزشگاه ها درس میده من تو کلاساش شرکت میکردمو ایدا هم دانش اموزش بود واین شد سر اغاز دوستی سرنوشت سازمون.
جلوی هتلی که آیدا از قبل اتاق رزرو کرده بود از تاکسی پیاده شدیم.نمای هتل معمولی رو از نظر گذروندم.خیلی مجلل نبود اما خوب بود.
ایدا جلو تر از من راه افتاد و سمت پذیرش رفت.منم چمدون هارو دنبال خودم کشیدمو روی مبل ها متنظر نشستم.حس کردم انتظارم زیادی طول کشید و از اون فاصله قیافه عصبی آیدا رو تشخیص میدادم.
رفتم پیشش_چی شده؟ اخمی کرد و گفت _هر چی میگم ما رزرو کردیم میگه چیزی ثبت نشده.همه اتاقاشونم پره
نفسمو با صدا بیرون دادم_چی کار کنیم؟
_هیچی دیگه بریم.باز جلو تر از من راه افتاد و از هتل بیرون زد. کمی تو خیابون راه رفتیم که یهو ایستادم_آیدا من دستشویی دارم _خودتو نگه دار تا یه هتل دیگه پیدا کنم.
با حرص گفتم _نمیشه دارم میمیرم. شونه ای بالا انداخت که یعنی به من چه!!
نگاهی به دور و اطاف انداختم که با دیدن ساختمون روبه رو دهنم باز موند آیدا هم رد نگاهمو گرفتو به اون قصر باشکوه رسید که ظاهرا هتل بود.
_خاک توسرت آیدا به این میگن هتل. _اوفف عجب چیزیه..باید خیلی گرون باشه
یهو به خودم اومدمو چمدونا رو تو بغل آیدا پرت کردم _چته وحشی؟_ مثانم ترکید بابا وبلافاصله سمت همون هتل قصر مانند دویدم و بدون نگاه کرون به اطراف خودمو تو دسشوییش انداختم.
صدای آیدا رو از تو سالن wcشنیدم_ناموسا چی ساختن دسشویشم خیره کنندس خندم گرف و به کارم ادامه دادم.
صدای قدمهایی رو شنیدم که وارد شد و دختری بود که انگار با تلفن حرف میزد با یه لهجه امریکایی قشنگ.
از دشویی اومدم بیرو که دختره رو دیدم پشت به من و روبه اینه ایستاده بود.تو اینه به چهرش نگاه کردمو خشکم زد..خدای من این امکان نداشت...انگار داشتم خودمو نگاه میکروم همه چیزش شبیه من بود..همون موهای خرمایی،چشای قهوه ای و پوست سفید...تنها فرقش با من نوع لباس پوشیدنش بود و موهاش بر خلاف موهای دم اسبی من ازادانه دورش رها شده بود...چند دقیقه تمام منو آیدا میخش شده بودیمو اون بی خیال به حرف زدنش با تلفن ادامه میداد من انقد تعجب کرده بودم که از حرفاش هیچی نفهمیدم نگاه عاقل اندر سفیهی به آیدا انداخت و بدون این که منو ببینه از سالن بیرون رفت...
۸۷۶
۰۱ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.