💘دلنوشته 💘پارت 1❤
#دلنوشته 🐻🌹
چند روزی بود که باهاش قهر کرده بودم، یعنی ما همیشه خدا باهم قهر میکنیم و بد و بیراه نثار هم میکنیم، اما بعد یه روز دو روز و نهایتا یه هفته، میاد از دلم درمیاره و دوباره از سر و کول هم بالا میریم!
آخرین باری که باهم قهر کردیم و خوب یادمه! سر ظهر بود که بهم پیام داد و بدون هیچ سلامی یه راست گفت:
- هی دختره ی کله شقِ لجباز، فکر نکن از دستت میدماااا، بیا پشت پنجره دلم واسه خانومم تنگیده!
منم از خوشحالی شیرجه زدم سمت پنجره و تو راه بدو یه شال سرسری انداختم رو سرم. البته ناگفته نمونه که همچنان خودمو اخمالو گرفتم که فکر نکنه زود نم پس دادم!
اما وقتی دیدمش دلم واسش غش رفت و به کل یادم رفت، اخمامو نگه دارم و به خودم که اومدم دیدم نیشم تا بناگوش بازه و هردو داریم بهم نگاه میکنیم!
یه بار دیگم یادمه که باهم قهر بودیم و این بار یکم طولانی تر از یه هفته شده بود که بهم سر نزده بود و صداشو نشنیده بودم، اونروز خیلی بهم برخورد چون دقیقا روز تولدم بود و دم دمای غروب بود، ولی حتی یه تبریک خشک و خالی بهم نگفته بود! همش با خودم میگفتم نکنه یادش رفته، ولی اینم خوب میدونستم که به قول خودش تاریخ تولد خودشو شاید یادش بره، ولی تولد منو نه!
تو افکار خودم غوطه ور بودم که صدای اس ام اس گوشیم منو سمت خودش کشوند. بازش کردم، پیام از دوست صمیمی ش بود، نوشته بود:
- چند وقته سرتو مثل کبک کردی زیر برف؟ خبر داری آقاتون الان با کی تو کافه ی همیشگیتونه؟ بهتره بری یه سر و گوشی آب بدی ولی توروخدا نگی از من شنیدی.
انگار که سطل آب رو سرم خالی کردن، نمیدونم چطوری حاضر شدم و بدو بدو خودمو به کافه رسوندم.
گلوم از زور بغض داشت میترکید و به هر سختی بود نمیذاشتم اشکام گونه هامو خیس کنه...
با صورت رنگ پریده در کافه رو باز کردم و هر لحظه منتظر بودم که اونو با کسی که جای منو براش پر کرده ببینم.
اما یهو صدای جیغ و داد دوستامون گوشمو پر کرد و همه بلند گفتن تولدت مبارک!!!
با لبخند همیشگیش و چشمای جذابش اومد جلو و بی هیچ حرفی دستای سردمو گرفت!
جلوی همه ی دوستای خودمو و دوستای خودش پیشونیمو بوسید و گفت:
- 18 سالگیت مبارک خانومم!
صدای خنده و تیکه پرونی های بقیه بلند شد.
قلبم به شدت داشت می کوبید و انقدر تو شوک بودم که اصلا یادم رفته بود الان باید از خوشحالی تو بغلش بمیرم!
تو جام جابجا شدم و رو تختم نشستم، خیره به صفحه گوشیم بودم، الان تقریبا نزدیک یه ماهه ازم خبر نگرفته، باز اینبار چه خوابی برام دیده؟ خودم یه حدسایی میزدم، چند روز دیگه ولنتاین بود، حتما برام برنامه داره! حتما صبر کرده تا اون موقع آشتی کنیم! اما راستش من تا همینجاشم زیادی دوری شو تحمل کرده بودم، واقعا بیشتر ازین نمیتونستم صبر کنم، من دلتنگ چشماش بودم، دلتنگ صداش...
ناگفته نمونه که منم براش یه کادو گرفته بودم و منتظر بودم زمانش برسه، یه جرقه خورد تو ذهنم، چه زمانی بهتر از الان!؟ همیشه که اون نباید پاپیش بذاره؟ برم کافه همیشگیمون و اونجا بزنگم تا بیاد، هم کادوشو میدم، هم آشتی میکنیم! من واقعا دیگه ازین بیشتر نمیتونم تحمل کنم، اگه تا اونجا از دلتنگی صداش دق کردم چی!؟
از جام پاشدم و بعد حاضر شدن یه رژ خوشرنگ قرمز زدم، همون رژی که با زدنش، همیشه غیرتش گل میکرد و با دیدنم اخمای مردونه ش رو پیشونیش جا خوش میکرد. تو دلم واسه اون چهره جدی و غیرتیش قربون صدقه رفتم و چه قدددر دوست داشتم حرصش بدم تا برام مردونگی کنه! عاشق اون لحظه هایی بودم که با عصبانیت بعد دیدنم، بدون هیچ حرفی بلافاصله با دستمال کاغذی پاکش میکرد و میگفت:
- خوش ندارم تو خیابون هر بی سروپایی تو رو اینجوری ببینه، دیدن این چهرت فقط حق منه، نه همه؟ مفهومه!؟
با یادآوریش قند تو دلم آب شد.
کادوش که یه ست کیف پول و مدارک و کمربند بود و تو یه کاغذ کادوی شیک بسته بندی کرده بودم و برداشتم و راهی خیابون شدم. بالاخره به کافه رسیدم. سمت میز همیشگی مون راه افتادم و پشتش نشستم. گوشیمو برداشتم تا بهش زنگ بزنم، داشتم شماره شو میگرفتم که سریع لغو تماس زدم و دستمو گذاشتم زیر چونم و با خودم فکر کردم بهش چی بگم! بعد از چند ثانیه دوباره شمارشو گرفتم، داشت زنگ میخورد، قلبم به شدت داشت میزد! وای خدایا بعد مدت ها قرار بود صداشو بشنوم، خودت یه کاری کن پس نیفتم!
چند روزی بود که باهاش قهر کرده بودم، یعنی ما همیشه خدا باهم قهر میکنیم و بد و بیراه نثار هم میکنیم، اما بعد یه روز دو روز و نهایتا یه هفته، میاد از دلم درمیاره و دوباره از سر و کول هم بالا میریم!
آخرین باری که باهم قهر کردیم و خوب یادمه! سر ظهر بود که بهم پیام داد و بدون هیچ سلامی یه راست گفت:
- هی دختره ی کله شقِ لجباز، فکر نکن از دستت میدماااا، بیا پشت پنجره دلم واسه خانومم تنگیده!
منم از خوشحالی شیرجه زدم سمت پنجره و تو راه بدو یه شال سرسری انداختم رو سرم. البته ناگفته نمونه که همچنان خودمو اخمالو گرفتم که فکر نکنه زود نم پس دادم!
اما وقتی دیدمش دلم واسش غش رفت و به کل یادم رفت، اخمامو نگه دارم و به خودم که اومدم دیدم نیشم تا بناگوش بازه و هردو داریم بهم نگاه میکنیم!
یه بار دیگم یادمه که باهم قهر بودیم و این بار یکم طولانی تر از یه هفته شده بود که بهم سر نزده بود و صداشو نشنیده بودم، اونروز خیلی بهم برخورد چون دقیقا روز تولدم بود و دم دمای غروب بود، ولی حتی یه تبریک خشک و خالی بهم نگفته بود! همش با خودم میگفتم نکنه یادش رفته، ولی اینم خوب میدونستم که به قول خودش تاریخ تولد خودشو شاید یادش بره، ولی تولد منو نه!
تو افکار خودم غوطه ور بودم که صدای اس ام اس گوشیم منو سمت خودش کشوند. بازش کردم، پیام از دوست صمیمی ش بود، نوشته بود:
- چند وقته سرتو مثل کبک کردی زیر برف؟ خبر داری آقاتون الان با کی تو کافه ی همیشگیتونه؟ بهتره بری یه سر و گوشی آب بدی ولی توروخدا نگی از من شنیدی.
انگار که سطل آب رو سرم خالی کردن، نمیدونم چطوری حاضر شدم و بدو بدو خودمو به کافه رسوندم.
گلوم از زور بغض داشت میترکید و به هر سختی بود نمیذاشتم اشکام گونه هامو خیس کنه...
با صورت رنگ پریده در کافه رو باز کردم و هر لحظه منتظر بودم که اونو با کسی که جای منو براش پر کرده ببینم.
اما یهو صدای جیغ و داد دوستامون گوشمو پر کرد و همه بلند گفتن تولدت مبارک!!!
با لبخند همیشگیش و چشمای جذابش اومد جلو و بی هیچ حرفی دستای سردمو گرفت!
جلوی همه ی دوستای خودمو و دوستای خودش پیشونیمو بوسید و گفت:
- 18 سالگیت مبارک خانومم!
صدای خنده و تیکه پرونی های بقیه بلند شد.
قلبم به شدت داشت می کوبید و انقدر تو شوک بودم که اصلا یادم رفته بود الان باید از خوشحالی تو بغلش بمیرم!
تو جام جابجا شدم و رو تختم نشستم، خیره به صفحه گوشیم بودم، الان تقریبا نزدیک یه ماهه ازم خبر نگرفته، باز اینبار چه خوابی برام دیده؟ خودم یه حدسایی میزدم، چند روز دیگه ولنتاین بود، حتما برام برنامه داره! حتما صبر کرده تا اون موقع آشتی کنیم! اما راستش من تا همینجاشم زیادی دوری شو تحمل کرده بودم، واقعا بیشتر ازین نمیتونستم صبر کنم، من دلتنگ چشماش بودم، دلتنگ صداش...
ناگفته نمونه که منم براش یه کادو گرفته بودم و منتظر بودم زمانش برسه، یه جرقه خورد تو ذهنم، چه زمانی بهتر از الان!؟ همیشه که اون نباید پاپیش بذاره؟ برم کافه همیشگیمون و اونجا بزنگم تا بیاد، هم کادوشو میدم، هم آشتی میکنیم! من واقعا دیگه ازین بیشتر نمیتونم تحمل کنم، اگه تا اونجا از دلتنگی صداش دق کردم چی!؟
از جام پاشدم و بعد حاضر شدن یه رژ خوشرنگ قرمز زدم، همون رژی که با زدنش، همیشه غیرتش گل میکرد و با دیدنم اخمای مردونه ش رو پیشونیش جا خوش میکرد. تو دلم واسه اون چهره جدی و غیرتیش قربون صدقه رفتم و چه قدددر دوست داشتم حرصش بدم تا برام مردونگی کنه! عاشق اون لحظه هایی بودم که با عصبانیت بعد دیدنم، بدون هیچ حرفی بلافاصله با دستمال کاغذی پاکش میکرد و میگفت:
- خوش ندارم تو خیابون هر بی سروپایی تو رو اینجوری ببینه، دیدن این چهرت فقط حق منه، نه همه؟ مفهومه!؟
با یادآوریش قند تو دلم آب شد.
کادوش که یه ست کیف پول و مدارک و کمربند بود و تو یه کاغذ کادوی شیک بسته بندی کرده بودم و برداشتم و راهی خیابون شدم. بالاخره به کافه رسیدم. سمت میز همیشگی مون راه افتادم و پشتش نشستم. گوشیمو برداشتم تا بهش زنگ بزنم، داشتم شماره شو میگرفتم که سریع لغو تماس زدم و دستمو گذاشتم زیر چونم و با خودم فکر کردم بهش چی بگم! بعد از چند ثانیه دوباره شمارشو گرفتم، داشت زنگ میخورد، قلبم به شدت داشت میزد! وای خدایا بعد مدت ها قرار بود صداشو بشنوم، خودت یه کاری کن پس نیفتم!
۹.۳k
۲۵ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.