تابع قوانین جمهوری اسلامی
تابع قوانین جمهوری اسلامی
عصبی از اتاقش بیرون زدم و رفتم پایین و یه شیشه مشروب درآوردم و رفتم اتاقم توی بالکن اتاقم و سیگارمو روشن کردم و گوشه ی لبم گذاشتم و به فکر فرو رفتم
ویو یونا
+ نههه....ولم نکن....نه...هیوننن..
جیغی کشیدم و از خواب پریدم سرتاپام پر عرق شده بود دستی به پیشونیم کشیدم و به ساعت گوشیم نگاه کردم ساعت ۸ شب رو نشون میداد خیلی گشنم بود و از اونجایی که میدونستم بابام و یونجی امشب نمیان از اتاق بیرون اومدم تا برم پایین و برای ۴ تامون غذا درست کنم رفتم توی آشپزخونه تا ببینم چی داریم و بله هیچی نداشتیم رفتم طبقه بالا و در اتاق هیونو زدم اما جوابی نداد درو باز کردم و با دیدنش توی بالکن به سمتش رفتم
_ چیشده یونا خانوم با پای خودش اومده اتاقم ؟
+ بازم داری زهرماری میخوری
_ هوم...میخوری ؟
+نه ازش متنفرم
_ برای چی؟ هیچوقت دلیلشو بهم نگفتی
+ همین زهر ماری باعث شد باهات کات کنم اگه اینقدر نمیخوری و مست نمیشدی و اون بلاهارو سرم نمیاوردی شاید الان باهات بودم
به سمتم اومد و دستشو دور کمرم حلقه کردو سرشون توی گردنم برد اون میدونست عاشق اینکارش بودم و از عمد انجامش میداد
+نکن هیون
_ هیون؟ عشقم میدونی وقتی اینطوری صدام میزنی چقدر تحریک میشم
+هیون بس کن اومدم بهت بگم که توی عمارت مواد غذایی نداریم میخوام غذا درست کنم بابامو مامانت امشب نمیان
_ اوکیه ، توهم میای بیب؟
+ هیونجین ما کات کردیم اینقدر بهم نگو بیب
_ دوست دارم بهت بگم بیب عادت کردم بیا بریم دیگه لج نکن عصابمو بهم نریز
+ خیلی خوب داداش
اخمی کرد و رفت داخل و کتشو پوشید و منم که لباسام خوب بودن بخاطر همین نیاز به تعویض نداشت ، از عمارت بیرون زدیم و هیون خواست سوار ماشین بشه که متوقف شدم
_ چیشده یونا بیا سوارشو دیگه
+میشه پیاده روی کنیم ؟
_ من یه مافیاما حواست که هست ؟
+خب بادیگارداتم میخوان بیان من...خوشم نمیاد من پیاده میام تو اگه دوست نداری میتونی با ماشینت بیای
در ماشینو بست و کنارم شروع به حرکت کرد هر لحظه دلم میخواست بالا بیارم از اینکه کنارشم حالم بهم میخورد ، نزدیکم شدو دستمو گرفت که با تعجب و تنفر نگاش کردم ....
عصبی از اتاقش بیرون زدم و رفتم پایین و یه شیشه مشروب درآوردم و رفتم اتاقم توی بالکن اتاقم و سیگارمو روشن کردم و گوشه ی لبم گذاشتم و به فکر فرو رفتم
ویو یونا
+ نههه....ولم نکن....نه...هیوننن..
جیغی کشیدم و از خواب پریدم سرتاپام پر عرق شده بود دستی به پیشونیم کشیدم و به ساعت گوشیم نگاه کردم ساعت ۸ شب رو نشون میداد خیلی گشنم بود و از اونجایی که میدونستم بابام و یونجی امشب نمیان از اتاق بیرون اومدم تا برم پایین و برای ۴ تامون غذا درست کنم رفتم توی آشپزخونه تا ببینم چی داریم و بله هیچی نداشتیم رفتم طبقه بالا و در اتاق هیونو زدم اما جوابی نداد درو باز کردم و با دیدنش توی بالکن به سمتش رفتم
_ چیشده یونا خانوم با پای خودش اومده اتاقم ؟
+ بازم داری زهرماری میخوری
_ هوم...میخوری ؟
+نه ازش متنفرم
_ برای چی؟ هیچوقت دلیلشو بهم نگفتی
+ همین زهر ماری باعث شد باهات کات کنم اگه اینقدر نمیخوری و مست نمیشدی و اون بلاهارو سرم نمیاوردی شاید الان باهات بودم
به سمتم اومد و دستشو دور کمرم حلقه کردو سرشون توی گردنم برد اون میدونست عاشق اینکارش بودم و از عمد انجامش میداد
+نکن هیون
_ هیون؟ عشقم میدونی وقتی اینطوری صدام میزنی چقدر تحریک میشم
+هیون بس کن اومدم بهت بگم که توی عمارت مواد غذایی نداریم میخوام غذا درست کنم بابامو مامانت امشب نمیان
_ اوکیه ، توهم میای بیب؟
+ هیونجین ما کات کردیم اینقدر بهم نگو بیب
_ دوست دارم بهت بگم بیب عادت کردم بیا بریم دیگه لج نکن عصابمو بهم نریز
+ خیلی خوب داداش
اخمی کرد و رفت داخل و کتشو پوشید و منم که لباسام خوب بودن بخاطر همین نیاز به تعویض نداشت ، از عمارت بیرون زدیم و هیون خواست سوار ماشین بشه که متوقف شدم
_ چیشده یونا بیا سوارشو دیگه
+میشه پیاده روی کنیم ؟
_ من یه مافیاما حواست که هست ؟
+خب بادیگارداتم میخوان بیان من...خوشم نمیاد من پیاده میام تو اگه دوست نداری میتونی با ماشینت بیای
در ماشینو بست و کنارم شروع به حرکت کرد هر لحظه دلم میخواست بالا بیارم از اینکه کنارشم حالم بهم میخورد ، نزدیکم شدو دستمو گرفت که با تعجب و تنفر نگاش کردم ....
۳۵۷
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.