وانشات و سناریو/Oneshot and Senario
انیمه:توکیو ریونجرز/Tokeyo Revangers
موضوع:هانما×کیساکی
●□●□●□●□●□●□●□●□●□●□●□●□●□●□
صدای قدمهای مرد در تمام ساختمان میپیچید.در آن ساختمان تاریک و خاموش،این تنها صدایی بود که به گوش میرسید.صدای قدمها در طبقهی آخر قطع شدند.مرد،جلوی در یکی از اتاقهای طبقه آخر ایستاده بود.در زد،و با اجازهی ورود فردی که داخل اتاق بود وارد اتاق شد.مرد ریز جسهای که جلوی پنجرهی اتاق ایستاده بود،به سمت مرد بلند قامت برگشت،و گفت...
:ماموریت انجام شد؟
مرد بلند قامت که سر و روی خونی داشت،لبخندی دندان نما زد و جواب داد...
:معلومه،کیساکی!
فردی که کیساکی خطاب شده بود،روی صندلی پشت میز اتاق نشست.
کیساکی:خوبه.حالا میتونی بری خونه و اون خون رو پاک کنی،هانما.
ولی،هانما قصد نداشت که راه خانه را در پیش بگیرد.آرام آرام،به سمت میز رفت و در کنار صندلی کیساکی ایستاد.لحظهای مکث کرد؛و بعد صندلی کیساکی را به طرف خودش برگرداند.کیساکی،کمی شُکه شد.هانما خم شد و پیشانیاش را به پیشانی مرد روی صندلی چسباند؛لبهایش که قطرات کمی از خون روی آنها بودند را روی لبهای او گذاشت،و شروع به بوسیدن لبهای کیساکی کرد.هانما،از همراهی کیساکی متعجب بود،ولی ادامه میداد.داغی لبهای همدیگر را حس میکردند و تنش میانشان را هم همینطور .چند لحظه بعد،از بوسیدن هم دست کشیدند.آنها،فقط دست از مک زدن لبهای یکدیگر کشیده بودند،و لبهای داغ و خیسشان هنوز به هم چسبیده بودند.
هانما،دوباره بلند شد و ایستاد؛او الان قصد رفتن را داشت.با لبخندی به سمت در برگشت و آن را باز کرد.قبل از رفتن،نیم نگاهی به کیساکی کرد و با همان لبخند لب گشود...
هانما:شب بخیر!
کیساکی،لبخند چشم بستهای زد،و حرف مرد را دوباره تکرار کرد...
کیساکی:شب بخیر.
مرد از اتاق بیرون رفت و به طرف پلهها رفت.دوباره،صدای قدمهای مرد ساختمان را پر کرد...
■○■○■○■○■○■○■○■○■○■○■○■○■○■○■○
موضوع:هانما×کیساکی
●□●□●□●□●□●□●□●□●□●□●□●□●□●□
صدای قدمهای مرد در تمام ساختمان میپیچید.در آن ساختمان تاریک و خاموش،این تنها صدایی بود که به گوش میرسید.صدای قدمها در طبقهی آخر قطع شدند.مرد،جلوی در یکی از اتاقهای طبقه آخر ایستاده بود.در زد،و با اجازهی ورود فردی که داخل اتاق بود وارد اتاق شد.مرد ریز جسهای که جلوی پنجرهی اتاق ایستاده بود،به سمت مرد بلند قامت برگشت،و گفت...
:ماموریت انجام شد؟
مرد بلند قامت که سر و روی خونی داشت،لبخندی دندان نما زد و جواب داد...
:معلومه،کیساکی!
فردی که کیساکی خطاب شده بود،روی صندلی پشت میز اتاق نشست.
کیساکی:خوبه.حالا میتونی بری خونه و اون خون رو پاک کنی،هانما.
ولی،هانما قصد نداشت که راه خانه را در پیش بگیرد.آرام آرام،به سمت میز رفت و در کنار صندلی کیساکی ایستاد.لحظهای مکث کرد؛و بعد صندلی کیساکی را به طرف خودش برگرداند.کیساکی،کمی شُکه شد.هانما خم شد و پیشانیاش را به پیشانی مرد روی صندلی چسباند؛لبهایش که قطرات کمی از خون روی آنها بودند را روی لبهای او گذاشت،و شروع به بوسیدن لبهای کیساکی کرد.هانما،از همراهی کیساکی متعجب بود،ولی ادامه میداد.داغی لبهای همدیگر را حس میکردند و تنش میانشان را هم همینطور .چند لحظه بعد،از بوسیدن هم دست کشیدند.آنها،فقط دست از مک زدن لبهای یکدیگر کشیده بودند،و لبهای داغ و خیسشان هنوز به هم چسبیده بودند.
هانما،دوباره بلند شد و ایستاد؛او الان قصد رفتن را داشت.با لبخندی به سمت در برگشت و آن را باز کرد.قبل از رفتن،نیم نگاهی به کیساکی کرد و با همان لبخند لب گشود...
هانما:شب بخیر!
کیساکی،لبخند چشم بستهای زد،و حرف مرد را دوباره تکرار کرد...
کیساکی:شب بخیر.
مرد از اتاق بیرون رفت و به طرف پلهها رفت.دوباره،صدای قدمهای مرد ساختمان را پر کرد...
■○■○■○■○■○■○■○■○■○■○■○■○■○■○■○
۱۰.۱k
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.