مستر کیم p7
تهیونگ در رو باز کرد و با دیدن آرو گفت : چرا داری میز رو تمیز میکنی؟ این کار خدمتکاراس...بیا تو کارِت داریم! آرو با قدم های نا مطمئن وارد شد و وقتی چشمش به جونگکوک خورد کمی جلوی تهیونگ خجالت کشید و سرش رو پایین انداخت. نگاه های سنگین تهیونگ باعث شد و سرش رو بالا بگیره و اعتماد بنفس کاذبش رو بدست بیاره.. و با خودش فکر میکرد : باید زودتر ازین مخمصه خلاص شم.. درسته! ی بهونه میارم. و بدون اینکه فکر کنه تمام جرعتش رو جمع کرد وبلند گفت: من نمیتونم سخنرانی کنم! بعدِ حرفش نگاهی به تهیونگ انداخت که با چهره عصبانیش به جونگکوک اشاره میزد و بعد نگاهی به جونگکوک انداخت، تعجب کرده بود و انگار که میخواست چیزی بگه. و بعد چهره عصبانی کیم تهیونگ رو به یاد آورد و لبخند مصنوعی ای زد و گفت: ببخشید! شوخی کردم. آرو با دیدن کیم تهیونگ که سرش رو به نشونه تاسف تکون میداد زیر لب گفت: فاتحهام خوندس.تهیونگ و جونگکوک بعد از اتمام کارشون کمی نشستن و درباره سیاست حرف زدن، کمی بعد ک خسته شدن ترتیب یه مهمونی فوق العاده رو دادن و به خیالبافی های خودشون خندیدن. + اگه کارت درست بشه که مهمونی بزررگ میگیریم! و بعد از خداحافظی لبخند روی لبش از بین رفت و خودش رو روی مبل راحتی پرت کرد. کنار مبل میز چوبی کوچکی بود که روش یک لیوان آب، یک قرص و تو قاب عکس بود. تهیونگ آروم قاب عکس رو داشت و نگاش کرد.. دختری که توی عکس بود، دختری با پوست گندمی و موهای روشن مانند گندم زار. درحالی که هم چنان به عکس خیره بود تمام خاطراتش از بچگی تا الان مثل سرعت نور از جلوی چشماش گذشت؛ سال ها پیش.. خانواده ی خوشبختی با یک پسر و دختر، معروف و قدرتمند..روزانه افراد مهم زیادی رفت و آمد میکردند و همین باعث شده بود بچه ها از آداب معاشرت بالا برخورد دار باشن . خصوصیات اخلاقی دختر کوچولو رو در سه کلمه میشه این طوری توصیف کرد:شاداب، برونگرا و کنجکاو.خصوصیات اخلاقی دختر کوچولو رو در سه کلمه میشه این گونه توصیف کرد: شاداب، برونگرا و کنجکاو. خانم کیم، مادر تهیونگ زنی زیبا، آروم و زیرکی بود..بدون اینکه کسی بویی ببره مدارک شخصی شوهرش رو برای شخص دیگه ای ارسال میکرد و همین باعث گسیخته شدن خانواده خوشبخت اون ها شد. اما ، پرونده یک قت+ل حل نشده هم در این خانواده هم وجود داره؛ مرگ ناگهانی تمام اعضای خانواده بجز تهیونگ! ( فرضیات خودتون رو دراین باره توی کامنت ها بهم بگید👀) اون موقع تهیونگ ۱۶ سالش بود ، جوونی زیبا و شاداب. اما بعد از اون اتفاق عجیب احساسات از بین رفت و مغز جای خودش رو به قلب داد. درحالی که اشک هاش سرازیر میشد قاب عکس رو روی میز گذاشت و چشم هاش رو بست و سرش رو به مبل تکیه داد.. ناگهان خدمتکار سراسیمه وارد اتاق شد و گفت: اقا، خالهتون تشریف آوردند.
۴.۲k
۰۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.