فصلدو

#فصل_دو
#پارت_۱۸
همین که پا از اتاق بیرون گذاشتیم پچ پچ ها اوج گرفتن و نگاه های خیره بیشتر سمتمون جذب شد،بی توجه به همشون دست میونگ رو گرفتم و از پله ها رفتیم پایین
ویو میونگ=
بین اون همه پچ پچ و نگاه های کشنده
چشمم خورد به دو چشم آشنا....
اون چشم ها متعلق به کسی نبود جز تهیونگ
برای چند لحظه به هم در سکوت بدون هیچ واکنشی بهم خیره شده بودیم لیوان شراب اش رو گذاشت رو میز و لبخندی زد
کوک:عزیزم؟
دستمو دور بازوش حلقه کردم و دوتایی به سمت میزها رفتیم و یکی یکی سلام و احوالپرسی میکردیم
_سلام...خیلی خوش اومدین،من هان میونگ هستم.
دستشو آورد جلو و بهم دست داد.
کوک:معرفی میکنم...عموی جذابم به همراه زنش.
لبخندی زدم و دوباره کلمه"خوشبختم"رو به زبون آوردم اونا هم متقابلا"همچنین"ای گفتن
یه زن مسن اما با استایل و چهره امروزی با یه مرد مسن مثل ویژگی های همسرش تو میز اول نشسته بودن
میز بعدی خاله بیوه و دختر خاله های کوک بود،برخلاف تصوراتم آدمای خیلی خوبی بودن جز یکی شون که چپ چپ بهم نگاه می‌کرد.
دختره:آ...کوکی،شنیدم که...
کوک:معذرت میخوام،فقط کساییکه بهم زیادی نزدیکن به این اسم صدا میکنن.
دیدگاه ها (۲۳)

#فصل_دو#پارت_۱۹ دختره پوزخندی زد و دستشو تو موهاش برددختره:چ...

پست اخر شیپه؛ پس لطفا دیگه کام نزارید! _آیدی هارو هم لطفا هی...

#فصل_دو #پارت_۱۷ +قربان....میهمان ها منتظر شما هستنبی توجه ب...

#فصل_دو #پارت_۱۶ سرمو تکون دادم و با صدای تق تق در جفتمون بر...

#معشوقه_عالیجناب Pt: ²روز شنبه: صبح زود بیدار شدم و با ذوق ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط