پارت چهارم عشق ویژه
چند ماه بعد :
ا،ت : سلام آقای جئون روزتون بخیر
کوک : سلام دخترک بلا
تورو تو دستاش گرفت تا باهات حرف بزنه
کوک : تو چرا اومدی اینجا ؟
تهیونگ : بهبه مبینم موفق شدی ا،ت
ا،ت : موفق به چی ؟
تهیونگ : دل برادر من رو بردی
ا،ت : آقا فقط یه خدمتکارم آقا فقط زیاد بهم محبت دارن ببخشید
از کوک فاصله گرفتی و سرت رو انداختی پایین بهشون
احترام گذاشتی و از اتاق رفتی بیرون
ماسک زد کلاهش رو به دست گرفت و ازاتاق خارج شد اون از عمارت بیرون رفت و تو رفتی به سمت محل کارت رفتی همین که در رو باز کردی با دیدن دوتا مرد سیاه پوش سر جات خشکت زد اونا همونایی بودن که تمام خدمتکار های ویژه روبردن و دیگه برگشتی برای هیچکدوم وجود نداشت
ا،ت : خبریه؟
مرد : کیم ا،ت تویی نه ؟
ا،ت : خودمم
مرد : از طرف آقا اومدیم دستور دادن تو رو با خودمون
ببریم میخواد خدمتکار جدید پسراش رو ببینه
بعدازگفتن این جمله دستات روبستن و تو رو از عمارت خارج کردن از اونجایی که میدونستی چی در انتظارته
سرت رو انداختی پایین و ساکت موندی تا کسی چیزی متوجه نشه
ا،ت : خداحافظ ارباب جوان
همین که از در عمارت خارج شدید متوجه ماشین هایی شدی که منتظر بردن تو بودن
رئیس : پس دخترک بلایی که به عنوان خدمتکار تو زندگی پسر من دخالت میکرد تویی نه ؟
سرت رو آوردی بالا و با پدر جونگ کوک که به رئیس بزرگ معروف بود رو دیدی
ا،ت : رئیس بزرگ ؟
رئیس : ولش کنید کارش دارم
دستات و دهنت رو باز کردن موهات رو تکون دادی و لباسات رو مرتب کردی با احترام جلوش ایستادی
ا،ت : سلام رئیس بزرگ از دیدنتون به شدت خرسندم
رئیس : چه دختر با ادبی
این جمله رو قبلا از یه نفر دیگه هم شنیده بودی
ا،ت : نظر لطفتونه
رئیس: زبون داره دوست دارم اینجور دخترا رو این رو خودم میخوام این برای اون پسر زیادیه
قبل ازاینکه جمله آخرش رومتوجه بشی تورو تو بغلش گرفت و عصاش رو تو دست دیگه اش تو بغلش تنها کاری که میتونستی بکنی آرزوی مرگ بود
رئیس:این عمارت رو خالی کنید همه باهم یه جا زندگی میکنیم اینجوری دوستش ندارم...
ا،ت : سلام آقای جئون روزتون بخیر
کوک : سلام دخترک بلا
تورو تو دستاش گرفت تا باهات حرف بزنه
کوک : تو چرا اومدی اینجا ؟
تهیونگ : بهبه مبینم موفق شدی ا،ت
ا،ت : موفق به چی ؟
تهیونگ : دل برادر من رو بردی
ا،ت : آقا فقط یه خدمتکارم آقا فقط زیاد بهم محبت دارن ببخشید
از کوک فاصله گرفتی و سرت رو انداختی پایین بهشون
احترام گذاشتی و از اتاق رفتی بیرون
ماسک زد کلاهش رو به دست گرفت و ازاتاق خارج شد اون از عمارت بیرون رفت و تو رفتی به سمت محل کارت رفتی همین که در رو باز کردی با دیدن دوتا مرد سیاه پوش سر جات خشکت زد اونا همونایی بودن که تمام خدمتکار های ویژه روبردن و دیگه برگشتی برای هیچکدوم وجود نداشت
ا،ت : خبریه؟
مرد : کیم ا،ت تویی نه ؟
ا،ت : خودمم
مرد : از طرف آقا اومدیم دستور دادن تو رو با خودمون
ببریم میخواد خدمتکار جدید پسراش رو ببینه
بعدازگفتن این جمله دستات روبستن و تو رو از عمارت خارج کردن از اونجایی که میدونستی چی در انتظارته
سرت رو انداختی پایین و ساکت موندی تا کسی چیزی متوجه نشه
ا،ت : خداحافظ ارباب جوان
همین که از در عمارت خارج شدید متوجه ماشین هایی شدی که منتظر بردن تو بودن
رئیس : پس دخترک بلایی که به عنوان خدمتکار تو زندگی پسر من دخالت میکرد تویی نه ؟
سرت رو آوردی بالا و با پدر جونگ کوک که به رئیس بزرگ معروف بود رو دیدی
ا،ت : رئیس بزرگ ؟
رئیس : ولش کنید کارش دارم
دستات و دهنت رو باز کردن موهات رو تکون دادی و لباسات رو مرتب کردی با احترام جلوش ایستادی
ا،ت : سلام رئیس بزرگ از دیدنتون به شدت خرسندم
رئیس : چه دختر با ادبی
این جمله رو قبلا از یه نفر دیگه هم شنیده بودی
ا،ت : نظر لطفتونه
رئیس: زبون داره دوست دارم اینجور دخترا رو این رو خودم میخوام این برای اون پسر زیادیه
قبل ازاینکه جمله آخرش رومتوجه بشی تورو تو بغلش گرفت و عصاش رو تو دست دیگه اش تو بغلش تنها کاری که میتونستی بکنی آرزوی مرگ بود
رئیس:این عمارت رو خالی کنید همه باهم یه جا زندگی میکنیم اینجوری دوستش ندارم...
۱۱.۴k
۰۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.