i used to hate alphas
i used to hate alphas
p13
اون بو... نه... تهیونگ نمی تونست مقاومت کنه... هیچ آلفایی نمی تونست در برابر بوی امگایی که توی هیت رفته مقاومت کنه!
جونگکوک هر لحظه حس می کرد که بدنش داره بی حس تر و بی حال تر می شه و حالا سر درد شدید و تاری چشم هاش هم به اون حالات اضافه شده بود...
تهیونگ نمی دونست داره چی کار می کنه... چرا جونگکوک رو به دیوار پین کرده بود و چرا داشت اونطور دیوانهوار گردنش رو بو می کشید؟
اون بو... نه... تهیونگ نمی تونست مقاومت کنه... هیچ آلفایی نمی تونست در برابر بوی امگایی که توی هیت رفته مقاومت کنه!
نه... نباید اون اتفاق میوفتاد! نباید بدون اجازه ی جونگکوک بیشتر از این پیش می رفت... اما چرا بدنش دستورات مغزش رو انجام نمی داد؟
جونگکوک داشت کم کم از هوش می رفت... نمی دونست چه حسی داشته باشه... از خودش متنفر بود... چرا یک لحظه فکر کرده بود که تهیونگ متفاوته؟ اون هم مثل همه ی آلفای دیگه بود و الان بهش حمله می کرد و بعد بهانه میاورد که همش تقصیر جونگکوکه که یک امگاست... جونگکوک اشتباه کرده بود...
...
جونگکوک آروم چشم هاش رو باز کرد. هنوز هم تار می دید و بی حال بود. سرش رو چرخوند تا دور و بر رو نگاه کنه. اونجا اتاق استراحت کارکنان کافه تریا بود و... اون هیچ دردی نداشت...؟
دستش رو بالا آورد و با حیرت گردن خودش رو لمس کرد. هیچ جای زخمی روی گردنش حس نمی کرد. اما اون خون... چرا روی گردنش خون بود؟
صدای پای یک نفر رو شنید.
"بیدار شدی؟"
آقای لی نزدیک تر اومد و روی تخت کنار تخت جونگکوک نشست. جونگکوک سری تکون داد.
"آ... بله... فقط... می شه بپرسم چه اتفاقی افتاد؟ چیزی یادم نمیاد..."
p13
اون بو... نه... تهیونگ نمی تونست مقاومت کنه... هیچ آلفایی نمی تونست در برابر بوی امگایی که توی هیت رفته مقاومت کنه!
جونگکوک هر لحظه حس می کرد که بدنش داره بی حس تر و بی حال تر می شه و حالا سر درد شدید و تاری چشم هاش هم به اون حالات اضافه شده بود...
تهیونگ نمی دونست داره چی کار می کنه... چرا جونگکوک رو به دیوار پین کرده بود و چرا داشت اونطور دیوانهوار گردنش رو بو می کشید؟
اون بو... نه... تهیونگ نمی تونست مقاومت کنه... هیچ آلفایی نمی تونست در برابر بوی امگایی که توی هیت رفته مقاومت کنه!
نه... نباید اون اتفاق میوفتاد! نباید بدون اجازه ی جونگکوک بیشتر از این پیش می رفت... اما چرا بدنش دستورات مغزش رو انجام نمی داد؟
جونگکوک داشت کم کم از هوش می رفت... نمی دونست چه حسی داشته باشه... از خودش متنفر بود... چرا یک لحظه فکر کرده بود که تهیونگ متفاوته؟ اون هم مثل همه ی آلفای دیگه بود و الان بهش حمله می کرد و بعد بهانه میاورد که همش تقصیر جونگکوکه که یک امگاست... جونگکوک اشتباه کرده بود...
...
جونگکوک آروم چشم هاش رو باز کرد. هنوز هم تار می دید و بی حال بود. سرش رو چرخوند تا دور و بر رو نگاه کنه. اونجا اتاق استراحت کارکنان کافه تریا بود و... اون هیچ دردی نداشت...؟
دستش رو بالا آورد و با حیرت گردن خودش رو لمس کرد. هیچ جای زخمی روی گردنش حس نمی کرد. اما اون خون... چرا روی گردنش خون بود؟
صدای پای یک نفر رو شنید.
"بیدار شدی؟"
آقای لی نزدیک تر اومد و روی تخت کنار تخت جونگکوک نشست. جونگکوک سری تکون داد.
"آ... بله... فقط... می شه بپرسم چه اتفاقی افتاد؟ چیزی یادم نمیاد..."
۱۰.۴k
۱۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.