پارت ۴۹ : Black Woolf ....
نهیوتگ : وایی من آخرش از دست این ناز کردهای این توله گرگ میمیرم
نامجون: ته پدرت قرار بود با پدر جونگ کوک حرف بزنه
تهیونگ : جئون مجبور قبول کنه
یونگی : واقعا درک نمیکنم چرا باید پسره شو بده به تو ی گند اخلاق دیوونه
تهیوتک : ااا هیونگ مگه من اینجوریم
جین و نامجون : بدتری
تهیوتگ : من با شما ها قهرم
یونگی : ترو جون جدت قهر نکن و گرنه باید ۵ سال ناز بکشیم از دوسال پیشم کا آخرینبار بود که قهر کردی نزدیک بود توی نهمترین جنگمون شکست بخوریم پس ترو جون جدت قهر نکن
تهیوتگ : ااا خیله خب پاشید بریم
و پاشدن رفتن عمارتشون و رفتن لالا
جونگ کوک : مردک عوضی چرا اینقدر سیریشه
جیمین : من و هوپی حواسمون بهت هست
جونگ کوک : من میدونم توی کله اون مرد چی میگذره فقط جییمن به هیچ وجه به تهیونگ و دوستاش نزدیک نشو اصلا نمیشه بهشون اعتماد کرد
هوپی : درسته ولی جونگ کوک اون مرد کیم تهیونگ چه ارتباطی با تو داره
جونگ کوک : هوپی هیونگ میدونی میخوام بهتون یه چیزی بگم من توی خوابم زندانی شده بودم چمد روز
توی خوابم اول جیمین منو از دیت یونگی نجات میده بعدش من بخاطر جبران اینکارو یه کاری رو قبول میکنم که اون کار باعث میشه من توی خواب زندانی بشم توی خوابم ما باهم زندگی میکردم و رفیقای صمیمی بودیم
هوپی : شاد بتونیم دوباره باشیم
جیمین : موافقم
جونگ کوک : من شما ها رو توی خوابم شناختم به نظرم واقعا دوست خوبی برای من میشید
هوپی : بچه ها مامانم پیام داده که میخوان برن باید همراهشون برم فعلا
جیمین : کوک پاشو ماهم بریم
نیمه های شب بود حسابی تشنه شده بود
آروم در اتاق رو باز کرد و با قدم های اروم به سمت پایین رفت
داست از اتاق پدرومادرش میگذشت که صدای مادرش رو شنید
اولیویا: بعدش چی شد
سونجون: معلومه گفتم نه واقعا مردک توقع داره پسره من وارثشون رو به دنیا بیاره
با این که احترام زیادی براش قائلم و لب نمیتونم بزارم پسرم با اون ازدواج کنه
اولیویا: ولی تو که میدونی اون همیتجور نمیشینه از وقتی که کوک ۱۵ سالش شد همینجور اونا دارن این قضیه رو می گن تروخدا جلوشون رو بگیر من اصلا نمیخوام این اتفاق بافته
داشتن درباره من حرف میزدن ازدواج مننننن
وایی خدای من
سریع رفتم پایین یه لیوان آب خوردم
اصلا حالم خوب نبود حی میکردم از سردرد سرم داره منفجر میشه
همونجا روی زمین فرود اومدم و لیوان توی دستم با شدت به روی زمین پرت شد اصلا حالم خوب نبود
یهو همه چت روشن شد و صدای جیغ مادرم تو گوشم پیچید و دستهای گرم پدرم که تن سرد منو توی بغلش گرفت و داد میکشید تا یکی دکتر خبر کنه
نامجون: ته پدرت قرار بود با پدر جونگ کوک حرف بزنه
تهیونگ : جئون مجبور قبول کنه
یونگی : واقعا درک نمیکنم چرا باید پسره شو بده به تو ی گند اخلاق دیوونه
تهیوتک : ااا هیونگ مگه من اینجوریم
جین و نامجون : بدتری
تهیوتگ : من با شما ها قهرم
یونگی : ترو جون جدت قهر نکن و گرنه باید ۵ سال ناز بکشیم از دوسال پیشم کا آخرینبار بود که قهر کردی نزدیک بود توی نهمترین جنگمون شکست بخوریم پس ترو جون جدت قهر نکن
تهیوتگ : ااا خیله خب پاشید بریم
و پاشدن رفتن عمارتشون و رفتن لالا
جونگ کوک : مردک عوضی چرا اینقدر سیریشه
جیمین : من و هوپی حواسمون بهت هست
جونگ کوک : من میدونم توی کله اون مرد چی میگذره فقط جییمن به هیچ وجه به تهیونگ و دوستاش نزدیک نشو اصلا نمیشه بهشون اعتماد کرد
هوپی : درسته ولی جونگ کوک اون مرد کیم تهیونگ چه ارتباطی با تو داره
جونگ کوک : هوپی هیونگ میدونی میخوام بهتون یه چیزی بگم من توی خوابم زندانی شده بودم چمد روز
توی خوابم اول جیمین منو از دیت یونگی نجات میده بعدش من بخاطر جبران اینکارو یه کاری رو قبول میکنم که اون کار باعث میشه من توی خواب زندانی بشم توی خوابم ما باهم زندگی میکردم و رفیقای صمیمی بودیم
هوپی : شاد بتونیم دوباره باشیم
جیمین : موافقم
جونگ کوک : من شما ها رو توی خوابم شناختم به نظرم واقعا دوست خوبی برای من میشید
هوپی : بچه ها مامانم پیام داده که میخوان برن باید همراهشون برم فعلا
جیمین : کوک پاشو ماهم بریم
نیمه های شب بود حسابی تشنه شده بود
آروم در اتاق رو باز کرد و با قدم های اروم به سمت پایین رفت
داست از اتاق پدرومادرش میگذشت که صدای مادرش رو شنید
اولیویا: بعدش چی شد
سونجون: معلومه گفتم نه واقعا مردک توقع داره پسره من وارثشون رو به دنیا بیاره
با این که احترام زیادی براش قائلم و لب نمیتونم بزارم پسرم با اون ازدواج کنه
اولیویا: ولی تو که میدونی اون همیتجور نمیشینه از وقتی که کوک ۱۵ سالش شد همینجور اونا دارن این قضیه رو می گن تروخدا جلوشون رو بگیر من اصلا نمیخوام این اتفاق بافته
داشتن درباره من حرف میزدن ازدواج مننننن
وایی خدای من
سریع رفتم پایین یه لیوان آب خوردم
اصلا حالم خوب نبود حی میکردم از سردرد سرم داره منفجر میشه
همونجا روی زمین فرود اومدم و لیوان توی دستم با شدت به روی زمین پرت شد اصلا حالم خوب نبود
یهو همه چت روشن شد و صدای جیغ مادرم تو گوشم پیچید و دستهای گرم پدرم که تن سرد منو توی بغلش گرفت و داد میکشید تا یکی دکتر خبر کنه
۶.۸k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.