مدیر جدید P11
رفتیم نشستیم کع اعضا اومدن
و به من تهیونگ سلام کردن
جونگکوک: خب نونا بگو چی شد
_ خب ما دعوامون شد و اون بهم گف هرزه
منم با پا زدم توی دستگاه بچه سازش
با این حرفم اعضا یه جورایی ترسیدن
نامجون: درس شنیدم ، تهیونگ به شما گف هرزه؟!
_ آه.. ارع چطور؟
نامجون: تهیونگ دیگه واری شورشو در میاری
پسره ی پرو
خواست بیاد تهیونگو بزنه که نمی دونم چی
شد که خودمو سپر تهیونگ کردم و نزاشتم بزنتش
اعضا آرومش کردن
نامجون : حقش بود باید بیشتر میزدینش
_ نه فقط یه دعوای ساده بود
از دیده ته:
یهو اومد جلوم سپر شد و نزاشت نامجون منو بزنه
یه لحظه بهش نگا کردم ، خیلی شجاعانه داشت از من
دفاع میکرد، همون لحظه بود که فهمیدم
یه چیزی داره توی وجودم رشد میکنه، میخاد ریشه
بزنه توی قلبم و حرف راننده تاکسی رو به حقیقت
برسونه ، به خودم اومدم چرا به رئیسم حس عجیبی داشتم
از دیده ماریا:
بعد از اینکه خودمو سپر تهیونگ کردم نشستم
نامجون: تهیونگ یه بلایی به سرت بیارم کع به پام
بیفتی
_ عه عه عاقای کیم این کارو نکنید
نامجون: اون به شما بی احترامی کرده
سزاوار یه تنبیهِ
_ نه نیست
تهیونگ: خب بسه دیگه کمتر تقشه قتلمو بکشید
_ آرع منم دیگه باید برم
داشتم میرفتم که که تهیونگ دستمو گرفت
و نذاشت که برم ، برگشتم نگاش کردم
تهیونگ: الان دیروقته همینجا بمون فردا برو
_ من باید برم دنبال یسری کارا
کاش میتونستم به ته و اعضا بگم دارم میرم
دنبال کارای یئون هوا
تهیونگ: چه کاریه که انقدر مهمه که ساعت
۱۱ و نیم شب باید بری دنبالش؟!
_ کیم تهیونگ تا حالا شده توی مرحله ای از زندگی
باشی که مجبور باشید حتی ساعت ۱۱ و نیم شب
برید دنبالش؟ من الان توی این مرحله ام ( با بغض )
تهیونگ: حالت خوبه؟!
بغضمو قورت دادم
_ آره آره حالم خوبه ، خب من دیگه رفع زحمت میکنم
ببخشید کم شد
لایک ؟
فالو ؟
حمایت؟
و به من تهیونگ سلام کردن
جونگکوک: خب نونا بگو چی شد
_ خب ما دعوامون شد و اون بهم گف هرزه
منم با پا زدم توی دستگاه بچه سازش
با این حرفم اعضا یه جورایی ترسیدن
نامجون: درس شنیدم ، تهیونگ به شما گف هرزه؟!
_ آه.. ارع چطور؟
نامجون: تهیونگ دیگه واری شورشو در میاری
پسره ی پرو
خواست بیاد تهیونگو بزنه که نمی دونم چی
شد که خودمو سپر تهیونگ کردم و نزاشتم بزنتش
اعضا آرومش کردن
نامجون : حقش بود باید بیشتر میزدینش
_ نه فقط یه دعوای ساده بود
از دیده ته:
یهو اومد جلوم سپر شد و نزاشت نامجون منو بزنه
یه لحظه بهش نگا کردم ، خیلی شجاعانه داشت از من
دفاع میکرد، همون لحظه بود که فهمیدم
یه چیزی داره توی وجودم رشد میکنه، میخاد ریشه
بزنه توی قلبم و حرف راننده تاکسی رو به حقیقت
برسونه ، به خودم اومدم چرا به رئیسم حس عجیبی داشتم
از دیده ماریا:
بعد از اینکه خودمو سپر تهیونگ کردم نشستم
نامجون: تهیونگ یه بلایی به سرت بیارم کع به پام
بیفتی
_ عه عه عاقای کیم این کارو نکنید
نامجون: اون به شما بی احترامی کرده
سزاوار یه تنبیهِ
_ نه نیست
تهیونگ: خب بسه دیگه کمتر تقشه قتلمو بکشید
_ آرع منم دیگه باید برم
داشتم میرفتم که که تهیونگ دستمو گرفت
و نذاشت که برم ، برگشتم نگاش کردم
تهیونگ: الان دیروقته همینجا بمون فردا برو
_ من باید برم دنبال یسری کارا
کاش میتونستم به ته و اعضا بگم دارم میرم
دنبال کارای یئون هوا
تهیونگ: چه کاریه که انقدر مهمه که ساعت
۱۱ و نیم شب باید بری دنبالش؟!
_ کیم تهیونگ تا حالا شده توی مرحله ای از زندگی
باشی که مجبور باشید حتی ساعت ۱۱ و نیم شب
برید دنبالش؟ من الان توی این مرحله ام ( با بغض )
تهیونگ: حالت خوبه؟!
بغضمو قورت دادم
_ آره آره حالم خوبه ، خب من دیگه رفع زحمت میکنم
ببخشید کم شد
لایک ؟
فالو ؟
حمایت؟
۳.۱k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.