خاطرات من توی ارک ( پارت ۷ ) : خواب
- شدو چی شده ... خاهش میکنم برام توضیح بده که چی شده !
گریم هنوز بند نیومده . با هقهق میگم :{ من وحشتناکم !}
- چی ...
- چرا منو این شکلی ساختید ؟
- وای شدو ! ...
ولی گریم نمی زاره پروفسور حتی یه کلمه بگه .
بعد یهو ... پروفسور سرمو نوازش میکنه و در گوشم میگه :{ هشششش... چیزی نیست ... } سعی میکنم دیگه گریه نکنم و بعد یه ربع ، گریم بند میاد . اشکامو ، با دستام پاک میکنم .
بعد چند لحظه ... بالاخره میگم :{ من ... متاسفم پروفسور ... نباید اون کارو میکردم ... }
- شدو ...
سرمو بالا میگیرم و به عینکش خیره میشم .
- نه تنها نباید معذرت بخوای ، بلکه باید هر کاری که دوس داری انجام بدی ... هیچ عیبی نداره اگر بخوای گریه کنی . تو توی ارک ، آزادی هر کاری میخوای بکنی .
و بعد منو بغل میکنه و میبره میزاره روی تختم ...
خستم و یه خمیازه کوتاه میکشم
- در مورد قیافت ...
پروفسور داشت درمورد صورتم حرف میزد
به حرفش گوش دادم ...
- در مورد قیافت باید بگم تو یکی از زیبا ترین پروژه های منی ! چرا از خودت ترسیدی ؟
- نمی دونم ...
- عیبی نداره . بخواب و استراحت کن تا فردا .
- چشم .
- شب به خیر .
- همچنین .
و در اتاقمو باز میکنه و میره بیرون . سرمو روی بالشتم میذارم و پتو رو دور خودم میپیچم .
و به خواب میرم و اون خواب رو میبینم ...
ــــ ــــ ـــ
توی یک فضای تاریک هستم . تنها چیزی که میبینم سیاهیه و ... صدای چکه شدن آب ...
و بعد یه صدا میشنوم ... صدای یه آهنگ ... صدا از روبهروم میاد .
به روبهروم نگاه میکنم و ...خودمو میبینم !
چند لحظه طول کشید تا خودمو شناختم . مو هایم رو به یه شکل عجیبوغریب بسته بودم . و یه سوییشرت مشکی پوشیده بودم و دستامو ، توی جیب هاش کرده بودم . قد بلندی داشتم .
( فکنم داشتم آیندمو میدیدم )
و داشتم آروم راه میرفتم .
به سمت اون تصویر راه رفتم .
ولی قبل از اینکه بهش برسم ، یه صدایه پایه دیگه از پشت سرم بهم رسید ...
و یهو عین باد از کنارم گذشت . اون ... یه خارپشت دیگه بود ! رنگ خاراش و بدنش ، آبی بود
از پشت ، خودشو رو من ( منه آینده ) انداخت و شروع کرد به خندیدن و گفت :{ هی !! شدو !! }
و بعد همه چیز سفید شد و اون تصویر ، از بین رفت ...
ادامه دارد ...
گریم هنوز بند نیومده . با هقهق میگم :{ من وحشتناکم !}
- چی ...
- چرا منو این شکلی ساختید ؟
- وای شدو ! ...
ولی گریم نمی زاره پروفسور حتی یه کلمه بگه .
بعد یهو ... پروفسور سرمو نوازش میکنه و در گوشم میگه :{ هشششش... چیزی نیست ... } سعی میکنم دیگه گریه نکنم و بعد یه ربع ، گریم بند میاد . اشکامو ، با دستام پاک میکنم .
بعد چند لحظه ... بالاخره میگم :{ من ... متاسفم پروفسور ... نباید اون کارو میکردم ... }
- شدو ...
سرمو بالا میگیرم و به عینکش خیره میشم .
- نه تنها نباید معذرت بخوای ، بلکه باید هر کاری که دوس داری انجام بدی ... هیچ عیبی نداره اگر بخوای گریه کنی . تو توی ارک ، آزادی هر کاری میخوای بکنی .
و بعد منو بغل میکنه و میبره میزاره روی تختم ...
خستم و یه خمیازه کوتاه میکشم
- در مورد قیافت ...
پروفسور داشت درمورد صورتم حرف میزد
به حرفش گوش دادم ...
- در مورد قیافت باید بگم تو یکی از زیبا ترین پروژه های منی ! چرا از خودت ترسیدی ؟
- نمی دونم ...
- عیبی نداره . بخواب و استراحت کن تا فردا .
- چشم .
- شب به خیر .
- همچنین .
و در اتاقمو باز میکنه و میره بیرون . سرمو روی بالشتم میذارم و پتو رو دور خودم میپیچم .
و به خواب میرم و اون خواب رو میبینم ...
ــــ ــــ ـــ
توی یک فضای تاریک هستم . تنها چیزی که میبینم سیاهیه و ... صدای چکه شدن آب ...
و بعد یه صدا میشنوم ... صدای یه آهنگ ... صدا از روبهروم میاد .
به روبهروم نگاه میکنم و ...خودمو میبینم !
چند لحظه طول کشید تا خودمو شناختم . مو هایم رو به یه شکل عجیبوغریب بسته بودم . و یه سوییشرت مشکی پوشیده بودم و دستامو ، توی جیب هاش کرده بودم . قد بلندی داشتم .
( فکنم داشتم آیندمو میدیدم )
و داشتم آروم راه میرفتم .
به سمت اون تصویر راه رفتم .
ولی قبل از اینکه بهش برسم ، یه صدایه پایه دیگه از پشت سرم بهم رسید ...
و یهو عین باد از کنارم گذشت . اون ... یه خارپشت دیگه بود ! رنگ خاراش و بدنش ، آبی بود
از پشت ، خودشو رو من ( منه آینده ) انداخت و شروع کرد به خندیدن و گفت :{ هی !! شدو !! }
و بعد همه چیز سفید شد و اون تصویر ، از بین رفت ...
ادامه دارد ...
۳.۶k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.