Part 8 نیش شیرین
ا.ت:
بعد از رفتن جونگکوک و یک دوش آب گرم، تهیونگ اومد تو اتاقم...
با نگرانی پرسید: حالت چطوره؟
_ خوبم
× برات پنکیک درست کردم.
_ اوه! ممنونم
× خواهش میکنم... بیا بریم پایین با هم بخوریم.
_ باشه.
با تهیونگ رفتیم پایین و بعد از خوردن پنکیک رفتیم توی باغ...
گلهای رز هنگام طلوع خورشید منظرهی زیبایی رو ساخته بودن.
_ میگم میخوام که بهم کمک کنی جادو یاد بگیرم...
چهره اش مهربون بود و همین بهم آرامش میداد.
× حتما باعث خوشحالیمه!
تهیونگ این رو گفت و بعد بهم نگاه کرد...
× تو واقعا زیبایی...
_ من؟! اوه! خب ... ممنونم؟!
سرخ شدم و سعی کردم به روم نیارم که چقدر دارم خجالت میکشم!
× ظهر مهمون داریم. میدونستی؟
_ چه جور کسی هست؟
× جیمین... رئیس بزرگترین مافیای لندن... کسی که جونگکوک نجاتش داد...
_ چجوری؟
× با اینکه برای جونگکوک سخت بود اما چاره ای جز تبدیل کردن جیمین نداشت...
شگفت زده پرسیدم:" اونوقت از دستش عصبانی نشد؟!"
× اگه شده بود که با هم دوستهای جون جونی نبودیم!
_ اوه چه جالب...
نمیتونستم به جونگکوک فکر نکنم... نمیتونستم بهش بگم که فقط به خاطر اون تونستم برگردم... و اولین کسیه که بعد از مادرم بهم اهمیت میداد... ولی... اگه عشق من به اون ممنوعه باشه چی؟! یا اصلا این عشقه؟ اگر نیست پس چیه؟
تو این افکار بودم که با صدای تهیونگ به خودم اومدم.
× از جونگکوک متنفر نیستی؟
این سوال تهیونگ خیلی غیر منتظره بود. از طرفی هم نمیتونستم جواب ندم.
_ نه... اون واقعا هیچی تو دلش نیست... اون و من یتیمیم و تا حدودی همو درک میکنیم! حداقل من اینطوری فکر میکنم!
× خوبه!
_ تو چرا به جونگکوک کمک میکنی؟!
× چون که منم مثل تو میدونم توی دلش هیچی نیست... اون تنهاست! تنها افرادی میتونن بدون اینکه فکر کنن عجیبه کنارش باشن که خودشونم عجیب باشن... البته غیر از تو. تو بینقصی، حداقل تا زمانی که جادو یاد بگیری.
لبخندی زدم و طلوع آفتاب رو تماشا کردم.
_ فقط شما سه تا با هم هستید؟
این سوال یهو از دهنم پرید... انتظار نداشتم جواب بده ولی تهیونگ لبخندی زد و گفت :" نه، ما هفت نفریم. جونگکوک و من و جیمین و پسر عموهام نامجون و جین. پسر خاله ی خودم, جانگ هوسوک هم هست ولی سرش شلوغه و گفت که طول میکشه بیاد..."
_ نفر آخر کیه؟!
× اون واقعا شگفت انگیزه! اسمش مین یونگیه... باهاش آشنا میشی... یک گرگینهی قوی و خوشتیپه!
تعجب کردم.
_
بعد از رفتن جونگکوک و یک دوش آب گرم، تهیونگ اومد تو اتاقم...
با نگرانی پرسید: حالت چطوره؟
_ خوبم
× برات پنکیک درست کردم.
_ اوه! ممنونم
× خواهش میکنم... بیا بریم پایین با هم بخوریم.
_ باشه.
با تهیونگ رفتیم پایین و بعد از خوردن پنکیک رفتیم توی باغ...
گلهای رز هنگام طلوع خورشید منظرهی زیبایی رو ساخته بودن.
_ میگم میخوام که بهم کمک کنی جادو یاد بگیرم...
چهره اش مهربون بود و همین بهم آرامش میداد.
× حتما باعث خوشحالیمه!
تهیونگ این رو گفت و بعد بهم نگاه کرد...
× تو واقعا زیبایی...
_ من؟! اوه! خب ... ممنونم؟!
سرخ شدم و سعی کردم به روم نیارم که چقدر دارم خجالت میکشم!
× ظهر مهمون داریم. میدونستی؟
_ چه جور کسی هست؟
× جیمین... رئیس بزرگترین مافیای لندن... کسی که جونگکوک نجاتش داد...
_ چجوری؟
× با اینکه برای جونگکوک سخت بود اما چاره ای جز تبدیل کردن جیمین نداشت...
شگفت زده پرسیدم:" اونوقت از دستش عصبانی نشد؟!"
× اگه شده بود که با هم دوستهای جون جونی نبودیم!
_ اوه چه جالب...
نمیتونستم به جونگکوک فکر نکنم... نمیتونستم بهش بگم که فقط به خاطر اون تونستم برگردم... و اولین کسیه که بعد از مادرم بهم اهمیت میداد... ولی... اگه عشق من به اون ممنوعه باشه چی؟! یا اصلا این عشقه؟ اگر نیست پس چیه؟
تو این افکار بودم که با صدای تهیونگ به خودم اومدم.
× از جونگکوک متنفر نیستی؟
این سوال تهیونگ خیلی غیر منتظره بود. از طرفی هم نمیتونستم جواب ندم.
_ نه... اون واقعا هیچی تو دلش نیست... اون و من یتیمیم و تا حدودی همو درک میکنیم! حداقل من اینطوری فکر میکنم!
× خوبه!
_ تو چرا به جونگکوک کمک میکنی؟!
× چون که منم مثل تو میدونم توی دلش هیچی نیست... اون تنهاست! تنها افرادی میتونن بدون اینکه فکر کنن عجیبه کنارش باشن که خودشونم عجیب باشن... البته غیر از تو. تو بینقصی، حداقل تا زمانی که جادو یاد بگیری.
لبخندی زدم و طلوع آفتاب رو تماشا کردم.
_ فقط شما سه تا با هم هستید؟
این سوال یهو از دهنم پرید... انتظار نداشتم جواب بده ولی تهیونگ لبخندی زد و گفت :" نه، ما هفت نفریم. جونگکوک و من و جیمین و پسر عموهام نامجون و جین. پسر خاله ی خودم, جانگ هوسوک هم هست ولی سرش شلوغه و گفت که طول میکشه بیاد..."
_ نفر آخر کیه؟!
× اون واقعا شگفت انگیزه! اسمش مین یونگیه... باهاش آشنا میشی... یک گرگینهی قوی و خوشتیپه!
تعجب کردم.
_
۳.۲k
۱۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.