خوناشام وحشی 🍷🦇
#خوناشام_وحشی 🍷🦇
℗⍺ℽ⍑_1۷
یوری: چرا گرفتت..؟؟
ا.ت: جعبه...*گریه*
نیروی جعبه وارد قلبم شد...*گریه*
یوری با این حرف ا.ت...
چشماش 4 تا شد...
حالا که ا.ت نیرو رو دارع باید اینجا بمونه...
اما این غیر ممکنه...
یوری: نجاتت میدم قول میدم..*لبخند*
ا.ت لبخندی پر از خوشحالی و اشک زد..
یوری سعی کرد قفل زنجیر ها رو باز کنه...
همون طور که سعی میکرد قفل رو باز کنه..
در انباری باز شد...
یوری با قیافه ی ترسناک و چشمای غرق در خو..ن تهیونگ مواجه شد...
تهیونگ نیشخندی زد و خنجر رو از جیبش در آورد...
تهیونگ: چطور جرعت میکنی...وارد عمارت من بشی..*عصبی*
یوری که حسابی ترسیدع بود . حرفی نداشت بزنه...
تهیونگ قدم به قدم نزدیک یوری میشه...
یوری نزدیک دیوار میشه..
که راهش تموم میشه . تهیونگ همین که نزدیک یوری میشه خنجر رو محکم وارد شکمش میکنه...
یوری دو زانو روی زمین میوفته و روی جایه زخم..ش دست میزارع..
ا.ت: چیکار کردی....*گریه*
یه کاری..کن..*گریه*
تهیونگ نیشخندی زد و یوری رو کشون کشون از زیر زمین به سمت جاده برد...
وسط جاده ولش کرد...
یوری با چشمای نیمه باز به تهیونگ نگاه میکرد...
که تهیونگ بین درختا نیشخندی زد و محو شد...
خیلی وحشتناک بود...
یوری هنوز هم به فکر ا.ت بود..
با اینکه معلوم نبود خودش زنده میمونه با نه...
آروم از سر جاش بلند شد...
روی زخمش دست گذاشت . خو..ن زیادی بود..
به دستش نگاه کرد...
هنوز خو..ن میومد . آروم از کناره جاده رد میشد..
صداهای عجیبی میومد...
یوری واقعا ترسیدع بود اما از یه طرف درد زخمش اونقدری زیاد بود که نمیتونست راست وایسه...
تا اینکه از فاصله ی دور ماشین مشکي رنگی داشت نزدیک میشد...
یوری وسط خیابون میاد تا کمک بگیرع...
دستش رو میگیره بالا که همون جا میوفته...
ماشین وایمیسته...
مرده: خانم حالتون خوبه...؟؟*نگران*
یوری: درد...م..یکنه...د..کتر..*درد*
مرده: نگران نباشید الان میریم..*نگران*
مرد یوری رو بلند کرد و داخل ماشین گذاشت و به سمت بیمارستان رفتن...
#اد_جیمین
℗⍺ℽ⍑_1۷
یوری: چرا گرفتت..؟؟
ا.ت: جعبه...*گریه*
نیروی جعبه وارد قلبم شد...*گریه*
یوری با این حرف ا.ت...
چشماش 4 تا شد...
حالا که ا.ت نیرو رو دارع باید اینجا بمونه...
اما این غیر ممکنه...
یوری: نجاتت میدم قول میدم..*لبخند*
ا.ت لبخندی پر از خوشحالی و اشک زد..
یوری سعی کرد قفل زنجیر ها رو باز کنه...
همون طور که سعی میکرد قفل رو باز کنه..
در انباری باز شد...
یوری با قیافه ی ترسناک و چشمای غرق در خو..ن تهیونگ مواجه شد...
تهیونگ نیشخندی زد و خنجر رو از جیبش در آورد...
تهیونگ: چطور جرعت میکنی...وارد عمارت من بشی..*عصبی*
یوری که حسابی ترسیدع بود . حرفی نداشت بزنه...
تهیونگ قدم به قدم نزدیک یوری میشه...
یوری نزدیک دیوار میشه..
که راهش تموم میشه . تهیونگ همین که نزدیک یوری میشه خنجر رو محکم وارد شکمش میکنه...
یوری دو زانو روی زمین میوفته و روی جایه زخم..ش دست میزارع..
ا.ت: چیکار کردی....*گریه*
یه کاری..کن..*گریه*
تهیونگ نیشخندی زد و یوری رو کشون کشون از زیر زمین به سمت جاده برد...
وسط جاده ولش کرد...
یوری با چشمای نیمه باز به تهیونگ نگاه میکرد...
که تهیونگ بین درختا نیشخندی زد و محو شد...
خیلی وحشتناک بود...
یوری هنوز هم به فکر ا.ت بود..
با اینکه معلوم نبود خودش زنده میمونه با نه...
آروم از سر جاش بلند شد...
روی زخمش دست گذاشت . خو..ن زیادی بود..
به دستش نگاه کرد...
هنوز خو..ن میومد . آروم از کناره جاده رد میشد..
صداهای عجیبی میومد...
یوری واقعا ترسیدع بود اما از یه طرف درد زخمش اونقدری زیاد بود که نمیتونست راست وایسه...
تا اینکه از فاصله ی دور ماشین مشکي رنگی داشت نزدیک میشد...
یوری وسط خیابون میاد تا کمک بگیرع...
دستش رو میگیره بالا که همون جا میوفته...
ماشین وایمیسته...
مرده: خانم حالتون خوبه...؟؟*نگران*
یوری: درد...م..یکنه...د..کتر..*درد*
مرده: نگران نباشید الان میریم..*نگران*
مرد یوری رو بلند کرد و داخل ماشین گذاشت و به سمت بیمارستان رفتن...
#اد_جیمین
۱.۶k
۲۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.