ازدواج اجباری پارت آخر💜🐨
(پرش زمانی به بیمارستان)
نامجون : خب دکتر نتیجه چی شددددد
جین : هیونگ آروم باش چیزی نیست
دکتر : خب .... ام خببب چطور باید بهتون بگم خب بزارین بگم بهتون اول دوس دارین کدومو بشنوین خبر خوب یا بد!
تهیونگ : خوب رو بگووووو
جولیا اول بد رو بگوووو
نامجون : اَه بچه ها هیچی نگید خب دکتر فرقی نداره یکی شو بگین
دکتر : خبر خوب اینکه همسر شما بارداره ولی
کوک : بلاخرهههه دارم عموووووووووو میشممممممممممم
جیهوپ : از همین الان بهت بگم نمیزارم دس بهش بزنی کوک
ماری: میشه لطفا ساک شین تا دکتر ادامه حرفشو بزنه اَه
دکتر: خبر بد اینکه یعنی چطور بهتون بگم وقتی پرونده همسرتون رو خوندم آقای کیم متوجه شدم که همسر شما سرطان داره و این ماجرارو مث اینکه خودشون هم می دونستن
نام: چییییی چی دارین میگین اون که همیشه میگه حالش خوبهههههه چجوریییییی نتونستم بفهمم ات خیلی بدی که بهم نگفتی هیچ وقت نمیبخشمت ( همراه گریه)
دکتر : الان فقط باید سعی کنید بیمار روحیه خوبی داشته باشه وگرنه هم جون خودشون به خطر میفته هم جون فرزندشون :) متاسفم آقای کیم
جیمین : هیونگ آروم باش ات دختر قویهه گریه نکن مگه ندیدی دکتر چی گفت گفت باید روحیه خوبی داشته باشه اگه الان بهوش بیاد و این مدلی تو رو ببینه چی
نامجون : چجور به تونم باور کنم که قراره بدون اون فرزند مون رو بزرگ کنیم!!! فکرشم سخته من بدون اون نمی تونم هیونگ نمی تونممممم
راوی : همه داشتن گریه می کردن آروم که ات بیدار میشه و میاد پیش شون
ات: هی اینجا چخبره چرا
_ (نامجون تا میبینه بهوش اومده سریع میره بغلش میکنه)
نامجون : چیز خاصی نیست چاگی حالت خوبه؟ مشکلی نداری
ات: فک کنم همه چیز رو فهمیدین نه؟
نمی دونم چی بگم :)
(یک سال بعد)
نامجون : هنوز مشخص نیست چرا شبیه کدوممونه
ات: چون ترکیبی از هر دو مونه نه؟
نامجون : آرهههه 🥺کیوت گرل
ولی چرا انقد می خوابه
ات: چون بچسسسسس واي به چه چیزایی گیر میدیا بیا تا خوابه بریم یکم بیرون احساس خفگی بهم دست داده نمی تونم نفس بکشم
مدتی بعد:
نامجون : چاگیی می خوای یکم بشینی اگه نمی تونی راه بیای؟
ات:آره بهتره بشینیم
راوی : ات چون خسته بوده سرش رو شونه های نامجون میزاره و کمی چشماش رو می بنده وزش باد موهاش رو خیلی ملایم عقب میبره و صدای امواج دریا توی گوشش میپیچه بهترین حس ممکنی که می تونه داشته باشه
ات: چاگی اجازه نداری بچه مون رو بدون مادر بزرگ کنی فهمیدی هر اتفاقی هم که برای من بیفته بازم این حقو نداری فهمیدی؟
نامجون :ات چرا این طوری حرف میزنی قرار نیست که اتفاقی بیفته خودمون بزرگش می کنیم دیگه هم دوس ندارم از این حرفا بزنی ( با بغض)
_( ات فقط آروم نفس میکشید چشماش آروم داشتن بسته میشدن و همه چیز توی سکوت مطلق فرو رفت و دنیای رنگی ات به یه سیاه چاله عمیق تاریک تبدیل شد)
پایان
ببخشید غمگین شد اگه دوس دارین فصل جدید بنویسم بگین ممنون 🌚💜🐨
نامجون : خب دکتر نتیجه چی شددددد
جین : هیونگ آروم باش چیزی نیست
دکتر : خب .... ام خببب چطور باید بهتون بگم خب بزارین بگم بهتون اول دوس دارین کدومو بشنوین خبر خوب یا بد!
تهیونگ : خوب رو بگووووو
جولیا اول بد رو بگوووو
نامجون : اَه بچه ها هیچی نگید خب دکتر فرقی نداره یکی شو بگین
دکتر : خبر خوب اینکه همسر شما بارداره ولی
کوک : بلاخرهههه دارم عموووووووووو میشممممممممممم
جیهوپ : از همین الان بهت بگم نمیزارم دس بهش بزنی کوک
ماری: میشه لطفا ساک شین تا دکتر ادامه حرفشو بزنه اَه
دکتر: خبر بد اینکه یعنی چطور بهتون بگم وقتی پرونده همسرتون رو خوندم آقای کیم متوجه شدم که همسر شما سرطان داره و این ماجرارو مث اینکه خودشون هم می دونستن
نام: چییییی چی دارین میگین اون که همیشه میگه حالش خوبهههههه چجوریییییی نتونستم بفهمم ات خیلی بدی که بهم نگفتی هیچ وقت نمیبخشمت ( همراه گریه)
دکتر : الان فقط باید سعی کنید بیمار روحیه خوبی داشته باشه وگرنه هم جون خودشون به خطر میفته هم جون فرزندشون :) متاسفم آقای کیم
جیمین : هیونگ آروم باش ات دختر قویهه گریه نکن مگه ندیدی دکتر چی گفت گفت باید روحیه خوبی داشته باشه اگه الان بهوش بیاد و این مدلی تو رو ببینه چی
نامجون : چجور به تونم باور کنم که قراره بدون اون فرزند مون رو بزرگ کنیم!!! فکرشم سخته من بدون اون نمی تونم هیونگ نمی تونممممم
راوی : همه داشتن گریه می کردن آروم که ات بیدار میشه و میاد پیش شون
ات: هی اینجا چخبره چرا
_ (نامجون تا میبینه بهوش اومده سریع میره بغلش میکنه)
نامجون : چیز خاصی نیست چاگی حالت خوبه؟ مشکلی نداری
ات: فک کنم همه چیز رو فهمیدین نه؟
نمی دونم چی بگم :)
(یک سال بعد)
نامجون : هنوز مشخص نیست چرا شبیه کدوممونه
ات: چون ترکیبی از هر دو مونه نه؟
نامجون : آرهههه 🥺کیوت گرل
ولی چرا انقد می خوابه
ات: چون بچسسسسس واي به چه چیزایی گیر میدیا بیا تا خوابه بریم یکم بیرون احساس خفگی بهم دست داده نمی تونم نفس بکشم
مدتی بعد:
نامجون : چاگیی می خوای یکم بشینی اگه نمی تونی راه بیای؟
ات:آره بهتره بشینیم
راوی : ات چون خسته بوده سرش رو شونه های نامجون میزاره و کمی چشماش رو می بنده وزش باد موهاش رو خیلی ملایم عقب میبره و صدای امواج دریا توی گوشش میپیچه بهترین حس ممکنی که می تونه داشته باشه
ات: چاگی اجازه نداری بچه مون رو بدون مادر بزرگ کنی فهمیدی هر اتفاقی هم که برای من بیفته بازم این حقو نداری فهمیدی؟
نامجون :ات چرا این طوری حرف میزنی قرار نیست که اتفاقی بیفته خودمون بزرگش می کنیم دیگه هم دوس ندارم از این حرفا بزنی ( با بغض)
_( ات فقط آروم نفس میکشید چشماش آروم داشتن بسته میشدن و همه چیز توی سکوت مطلق فرو رفت و دنیای رنگی ات به یه سیاه چاله عمیق تاریک تبدیل شد)
پایان
ببخشید غمگین شد اگه دوس دارین فصل جدید بنویسم بگین ممنون 🌚💜🐨
۶۸.۰k
۰۵ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.