پادشاه من
یه پسر با موهای سفید و گوشواره های قرمز
سو رو نجات داد اون مرده رو زد و بیهوش کرد و فکر کرد که کار بدی انجام داده پس سریع در رفت و درسته اون پسر ایزانا بود .
خلاصه که سو به نزدیک ترین بیمارستان رفت و خوب شد و از اونجا زنگ زدن به
یتیم خانه و اون ها اومدن و سو رو گرفتن.
حالا بیایید یک نگاه به آشنایی سنجو و سو و بقیه دختر ها بندازیم.
سو داشت توی خیابون در شب دور میزد که دید صدای چند تا پسر و یک دختر میاد و دید که یک دختر داره با چند تا پسر مبارزه میکنه سو محو تماشا مبارزه اون دختر شده بود ولی یکدفعه دید یکی داره از پشت به همون دختره حمله میکنه سریع رفت و اون پسره رو محکم به یه طرفی هول داد و بقیه پسر ها رو هم همینطوری زد.
دختره: ممنونم تو خیلی قوی هستی.
سو: خواهش میکنم تو هم خیلی قوی هستی .
دختره:اسمت چیه؟
سو: من سو هستم.
دختره: من هم سنجو هستم.
سنجو: میتونی باهام دوست بشی؟
سو: آره.
سنجو: خوبه .
سو: اون پسر ها چیکارت داشتن؟
سنجو: اون داستانش طولانیه.
سو: میشنوم.
سنجو: باشه
سنجو: من با چند تا از دوستام توی کافه قرار گذاشتیم که هم رو الان ببینیم و توی راه هم این پسر ها من رو اذیت کردن و بقیه اش رو هم که خودت بودی و دیدی.
سو: اها.
سنجو: هی یه فکری دارم.
سو: چه فکری؟
سنجو: تو هم میونی باهام بیای ؟
سنجو: دوستام ازت خوششون میاد. مطمئنم.
سو: خب باشه.
سنجو: بیا بریم.
سو: حله.
مکان: توی کافه.
سنجو: سلام بچه ها.
همه: سلام سنجو چرا انقدر دیر کردی؟
سنجو: یک مشکلی اومد ولی این کمکم کرد( رو به سو)
همه: اوه. اسمت چیه؟
سو: من سو هستم.
همه شروع کردن به معرفی کردن خودشون.
یه دختره که موهای کوتاه و صورتی داشت: من هینا هستم.
یه دختره دیگه که موهای صورتی بلند داشت: من هم یوزوها هستم.
یه دختره دیگه که موهای بلند و زرد داشت: من هم اما هستم.
سو: خوشوقتم.
همه: همچنین.
و خلاصه همشون با هم از همون موقع دوست شدند.
پایان
#پادشاه_من
#بی_تی_اس
#bts
#bangtan
#anime
#سناریو
سو رو نجات داد اون مرده رو زد و بیهوش کرد و فکر کرد که کار بدی انجام داده پس سریع در رفت و درسته اون پسر ایزانا بود .
خلاصه که سو به نزدیک ترین بیمارستان رفت و خوب شد و از اونجا زنگ زدن به
یتیم خانه و اون ها اومدن و سو رو گرفتن.
حالا بیایید یک نگاه به آشنایی سنجو و سو و بقیه دختر ها بندازیم.
سو داشت توی خیابون در شب دور میزد که دید صدای چند تا پسر و یک دختر میاد و دید که یک دختر داره با چند تا پسر مبارزه میکنه سو محو تماشا مبارزه اون دختر شده بود ولی یکدفعه دید یکی داره از پشت به همون دختره حمله میکنه سریع رفت و اون پسره رو محکم به یه طرفی هول داد و بقیه پسر ها رو هم همینطوری زد.
دختره: ممنونم تو خیلی قوی هستی.
سو: خواهش میکنم تو هم خیلی قوی هستی .
دختره:اسمت چیه؟
سو: من سو هستم.
دختره: من هم سنجو هستم.
سنجو: میتونی باهام دوست بشی؟
سو: آره.
سنجو: خوبه .
سو: اون پسر ها چیکارت داشتن؟
سنجو: اون داستانش طولانیه.
سو: میشنوم.
سنجو: باشه
سنجو: من با چند تا از دوستام توی کافه قرار گذاشتیم که هم رو الان ببینیم و توی راه هم این پسر ها من رو اذیت کردن و بقیه اش رو هم که خودت بودی و دیدی.
سو: اها.
سنجو: هی یه فکری دارم.
سو: چه فکری؟
سنجو: تو هم میونی باهام بیای ؟
سنجو: دوستام ازت خوششون میاد. مطمئنم.
سو: خب باشه.
سنجو: بیا بریم.
سو: حله.
مکان: توی کافه.
سنجو: سلام بچه ها.
همه: سلام سنجو چرا انقدر دیر کردی؟
سنجو: یک مشکلی اومد ولی این کمکم کرد( رو به سو)
همه: اوه. اسمت چیه؟
سو: من سو هستم.
همه شروع کردن به معرفی کردن خودشون.
یه دختره که موهای کوتاه و صورتی داشت: من هینا هستم.
یه دختره دیگه که موهای صورتی بلند داشت: من هم یوزوها هستم.
یه دختره دیگه که موهای بلند و زرد داشت: من هم اما هستم.
سو: خوشوقتم.
همه: همچنین.
و خلاصه همشون با هم از همون موقع دوست شدند.
پایان
#پادشاه_من
#بی_تی_اس
#bts
#bangtan
#anime
#سناریو
۳.۹k
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.