بی رحم تر از همه/پارت ۱۱۷
دو روز بعد...
از زبان هایون:
امروز چون توی اداره کار زیادی نداشتیم زودتر برگشتم عمارت؛ رفتم پیش تهیونگ؛ اون مشغول کار بود و سرش توی لپ تاپ بود؛ درسته با من خیلی خوب رفتار میکنه ولی هنوز وقتی پیش من نیست خشن و جدی با همه رفتار میکنه...توی کارشم با کسی شوخی نداره... حتی گاهی از منم عصبانی میشه؛ امروز خیلی سرحال بودم رفتم با ذوق کنارش نشستم و گفتم: تهیونگا
همونطور که به مانیتور لپ تاپش چشم دوخته بود خیلی جدی گفت: بله
هایون: کار داری؟ کارت خیلی طول میکشه؟
تهیونگ: چطور مگه؟
هایون: من امروز بیکارم میخواستم با تو باشم
تهیونگ: فعلا که کار دارم... چیزی مدنظرته؟
هایون: خب.... راستش.... آره
تهیونگ: پس چرا نمیگی چی میخوای
هایون: آخه میترسم دعوام کنی
تهیونگ: مگه تو ترسیدنم بلدی؟ اگه میترسیدی که نمیومدی مقدمه چینی کنی برای گفتنش... بگو مشکلی نیست...
وقتی تهیونگ گفت مشکلی نیست بهش نزدیک شدم و لبخند زدم و بازوشو گرفتم و گفتم: اون موتور مال توئه که تو پارکینگه؟
تهیونگ در لپ تاپشو بست و برگشت نگام کرد و گفت: اونو از کجا دیدی؟
هایون: خب امروز راننده پیداش نبود ماشینمو ببره پارکینگ خودم بردم دیدم یه موتور ته پارکینگه و روشو پوشوندن حتما مال توئه نه؟ چون رو فرمونش حرف تی حک شده بود
تهیونگ: آره مال منه اونو میخوای چیکار؟
هایون: میشه بهم موتور سواری یاد بدی؟
تهیونگ: نه
هایون: اونوقت چرا نه؟
تهیونگ: چون من وقت ندارم
هایون: الان میتونی ولی
تهیونگ با کلافگی چشماشو درشت کرد و گفت: هایونننن
ولی من کوتاه نیومدم و با لبخند گفتم: خواهش میکنم...
تهیونگ: باشه ولی اگه به حرفام گوش ندی نمیزارم حتی نزدیک موتورم بشی
هایون: باشه... حالا بیا بریم...
تهیونگ رو دنبال خودم کشوندم بردم...
از زبان شوگا:
کارام تموم شده بود توی اتاق کارم نشسته بودم داشتم تو گوشیم به عکسای پروفایل ات نگاه میکردم؛ دیگه تحملم داره تموم میشه...دیگه طاقت این وضعیتو ندارم...باید زود درستش کنم....
از زبان تهیونگ:
موتورمو بیرون بردم و به هایون هم یه کلاه کاسکت دادم تا سرش بزاره... خودم موتورو روندم و باهم رفتیم پیست موتور سواری تا یادش بدم...
از زبان هایون:
تهیونگ توی پیست از موتور پیاده شد و گفت: بیا بشین تا بهت یاد بدم وقتی میخواستم برم بشینم رو موتور گفت: یه لحظه صبر کن... دستشو آورد جلوی کاپشنمو کامل بست و گفت: سردت نیست؟
هایون: نه... خوبه
تهیونگ: پس بشین رو موتور....
من نشستم و تهیونگ هم پشت سرم نشست؛ دستشو آورد جلو گذاشت رو دستای من که روی فرمون موتور بود و مرحله به مرحله توضیح میداد که چیکار کنم خودشم دقیق چک میکرد؛ وقتی حرکت کردیم احساس خیلی خوبی بهم میداد؛ کار راحتی بود موتور سواری ولی یه سری چیزا بود که باید رعایت میکردم و حواسمو جمع میکردم...خیلی کیف میداد... وقتی کلی تمرین کردیم و لذت بردیم توقف کردم و کلاهمو از سرم درآوردم تهیونگ هم درش آورد؛ خندیدم و گفتم: خیلی خوش گذشت تو بهترینی... بعدشم بغلش کردم که خندید و گفت: باشه... حالا انقد هیجان زده نشو...
که یه دفعه گوشیم زنگ خورد وقتی نگاه کردم ببینم کیه، دیدم هانا زنگ میزنه؛ خواهرم؛ همونجا جواب دادم و گفتم: الو
هانا: سلام هایون خوبی
هایون: ممنون... خوبم.. شما چطورین؟ مامان بابا خوبن؟
هانا: همش به تو فکر میکنن ولی خوبن... سعی میکنم آرومشون کنم...
هایون: چی شد که زنگ زدی؟
هانا: میخواستم یه چیزی بهت بگم... من دیگه دانشگام تموم شده ولی نمیخوام بوسان زندگی کنم... دارم میام سئول کار کنم
هایون: چی؟ چرا سئول؟
هانا: خوشحال نشدی؟
هایون: چرا خوشحال شدم... ولی موضوع اینه که توی سئول میخوای کجا بمونی؟
هانا: تو کجا میمونی؟ منم میخوام با تو باشم
هایون: چی؟ نمیشه که عزیزم
هانا: فقط یه مدت کوتاه تا بتونم یکم پول دربیارم خودم میخوام خونه اجاره کنم... دوس ندارم از بابا پول بگیرم چون چندان موافق نیست با اومدنم...
از زبان هایون:
امروز چون توی اداره کار زیادی نداشتیم زودتر برگشتم عمارت؛ رفتم پیش تهیونگ؛ اون مشغول کار بود و سرش توی لپ تاپ بود؛ درسته با من خیلی خوب رفتار میکنه ولی هنوز وقتی پیش من نیست خشن و جدی با همه رفتار میکنه...توی کارشم با کسی شوخی نداره... حتی گاهی از منم عصبانی میشه؛ امروز خیلی سرحال بودم رفتم با ذوق کنارش نشستم و گفتم: تهیونگا
همونطور که به مانیتور لپ تاپش چشم دوخته بود خیلی جدی گفت: بله
هایون: کار داری؟ کارت خیلی طول میکشه؟
تهیونگ: چطور مگه؟
هایون: من امروز بیکارم میخواستم با تو باشم
تهیونگ: فعلا که کار دارم... چیزی مدنظرته؟
هایون: خب.... راستش.... آره
تهیونگ: پس چرا نمیگی چی میخوای
هایون: آخه میترسم دعوام کنی
تهیونگ: مگه تو ترسیدنم بلدی؟ اگه میترسیدی که نمیومدی مقدمه چینی کنی برای گفتنش... بگو مشکلی نیست...
وقتی تهیونگ گفت مشکلی نیست بهش نزدیک شدم و لبخند زدم و بازوشو گرفتم و گفتم: اون موتور مال توئه که تو پارکینگه؟
تهیونگ در لپ تاپشو بست و برگشت نگام کرد و گفت: اونو از کجا دیدی؟
هایون: خب امروز راننده پیداش نبود ماشینمو ببره پارکینگ خودم بردم دیدم یه موتور ته پارکینگه و روشو پوشوندن حتما مال توئه نه؟ چون رو فرمونش حرف تی حک شده بود
تهیونگ: آره مال منه اونو میخوای چیکار؟
هایون: میشه بهم موتور سواری یاد بدی؟
تهیونگ: نه
هایون: اونوقت چرا نه؟
تهیونگ: چون من وقت ندارم
هایون: الان میتونی ولی
تهیونگ با کلافگی چشماشو درشت کرد و گفت: هایونننن
ولی من کوتاه نیومدم و با لبخند گفتم: خواهش میکنم...
تهیونگ: باشه ولی اگه به حرفام گوش ندی نمیزارم حتی نزدیک موتورم بشی
هایون: باشه... حالا بیا بریم...
تهیونگ رو دنبال خودم کشوندم بردم...
از زبان شوگا:
کارام تموم شده بود توی اتاق کارم نشسته بودم داشتم تو گوشیم به عکسای پروفایل ات نگاه میکردم؛ دیگه تحملم داره تموم میشه...دیگه طاقت این وضعیتو ندارم...باید زود درستش کنم....
از زبان تهیونگ:
موتورمو بیرون بردم و به هایون هم یه کلاه کاسکت دادم تا سرش بزاره... خودم موتورو روندم و باهم رفتیم پیست موتور سواری تا یادش بدم...
از زبان هایون:
تهیونگ توی پیست از موتور پیاده شد و گفت: بیا بشین تا بهت یاد بدم وقتی میخواستم برم بشینم رو موتور گفت: یه لحظه صبر کن... دستشو آورد جلوی کاپشنمو کامل بست و گفت: سردت نیست؟
هایون: نه... خوبه
تهیونگ: پس بشین رو موتور....
من نشستم و تهیونگ هم پشت سرم نشست؛ دستشو آورد جلو گذاشت رو دستای من که روی فرمون موتور بود و مرحله به مرحله توضیح میداد که چیکار کنم خودشم دقیق چک میکرد؛ وقتی حرکت کردیم احساس خیلی خوبی بهم میداد؛ کار راحتی بود موتور سواری ولی یه سری چیزا بود که باید رعایت میکردم و حواسمو جمع میکردم...خیلی کیف میداد... وقتی کلی تمرین کردیم و لذت بردیم توقف کردم و کلاهمو از سرم درآوردم تهیونگ هم درش آورد؛ خندیدم و گفتم: خیلی خوش گذشت تو بهترینی... بعدشم بغلش کردم که خندید و گفت: باشه... حالا انقد هیجان زده نشو...
که یه دفعه گوشیم زنگ خورد وقتی نگاه کردم ببینم کیه، دیدم هانا زنگ میزنه؛ خواهرم؛ همونجا جواب دادم و گفتم: الو
هانا: سلام هایون خوبی
هایون: ممنون... خوبم.. شما چطورین؟ مامان بابا خوبن؟
هانا: همش به تو فکر میکنن ولی خوبن... سعی میکنم آرومشون کنم...
هایون: چی شد که زنگ زدی؟
هانا: میخواستم یه چیزی بهت بگم... من دیگه دانشگام تموم شده ولی نمیخوام بوسان زندگی کنم... دارم میام سئول کار کنم
هایون: چی؟ چرا سئول؟
هانا: خوشحال نشدی؟
هایون: چرا خوشحال شدم... ولی موضوع اینه که توی سئول میخوای کجا بمونی؟
هانا: تو کجا میمونی؟ منم میخوام با تو باشم
هایون: چی؟ نمیشه که عزیزم
هانا: فقط یه مدت کوتاه تا بتونم یکم پول دربیارم خودم میخوام خونه اجاره کنم... دوس ندارم از بابا پول بگیرم چون چندان موافق نیست با اومدنم...
۲۱.۴k
۰۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.