عشق یا قتل پارت ۱۶ ق ۳
پ ۱۶ ق ۳ : دستمو ناگه روی سرم گذاشتم..... + تمرین تیر اندازی میکردم.......تمرین دفاع شخصی......کیف پول میدادم ..... کیف پول میگرفتم ..... اسلحه داشتم!
سر درد شدید گرفتم
جونگ کوک ..... ببینم اینا چه ربطی به هانا داره؟
بر گشت و منو دید ک داشتم از درد سَرم میمردم ..... فک کنم فهمید ک زیاده روی کرده .... تو بغلش گرفتتم.....چشمام بسته بود.....نمیدونم چرا به یاد آوردن حافظه ام اینقدر دردناک بود .... وقتی بغلم کرده بود......یاد تهیونگ افتادم.....یاد روزایی ک باهاش داشتم لبخندی زدم
+ تهیونگ......تهیونگ.....من خیلی ....خیلی.....خیلی دوستت دارم
( راوی ) جونگ کوک با شنیدن این حرف خیلی تعجب کرد ..... ا/ت ای توی آغوشش بود ک فک میکرد اون تهیونگه ..... خودشو گرم جا داده بود و لبخند میزد ..... خودشو پس میکشید یا میزاشت ا/ت تو حال خودش بمونه؟
تهیونگ به طرف اتاق رفت .... در رو محکم کوبید
تهیونگ .... در رو باز کن
... چی شده تهیونگ؟
تهیونگ ... فک کنم مجبورم ک اون کاریی ک بابا ازش میترسید رو انجام بدم!
در رو باز کرد و با تعجب به تهیونگ نگاه کرد
تهیونگ....تو.....تو واقعا از کنارش بودن لذت میبری؟
- نبرم؟.....مثل خودت ک اون عشق و حال هاتون رو روی تخت میکردین!....من چه فرقی با تو دارم؟
تهیونگ...تو چرا اینقدر منحرفی.....اوففف خداا ..... ببین نمیدمت دست جونگ کوک ولی اگه کاری ک میخوام رو درست انجام بدی میزارم بری ببینیش از نزدیک!
- اوممم باشه قبوله
ا/ت ..... داشت.....خواب میدید......یا رویا؟........یا خاطراتت گذشتش؟.....هیچی نمیدونست.....
سر درد شدید گرفتم
جونگ کوک ..... ببینم اینا چه ربطی به هانا داره؟
بر گشت و منو دید ک داشتم از درد سَرم میمردم ..... فک کنم فهمید ک زیاده روی کرده .... تو بغلش گرفتتم.....چشمام بسته بود.....نمیدونم چرا به یاد آوردن حافظه ام اینقدر دردناک بود .... وقتی بغلم کرده بود......یاد تهیونگ افتادم.....یاد روزایی ک باهاش داشتم لبخندی زدم
+ تهیونگ......تهیونگ.....من خیلی ....خیلی.....خیلی دوستت دارم
( راوی ) جونگ کوک با شنیدن این حرف خیلی تعجب کرد ..... ا/ت ای توی آغوشش بود ک فک میکرد اون تهیونگه ..... خودشو گرم جا داده بود و لبخند میزد ..... خودشو پس میکشید یا میزاشت ا/ت تو حال خودش بمونه؟
تهیونگ به طرف اتاق رفت .... در رو محکم کوبید
تهیونگ .... در رو باز کن
... چی شده تهیونگ؟
تهیونگ ... فک کنم مجبورم ک اون کاریی ک بابا ازش میترسید رو انجام بدم!
در رو باز کرد و با تعجب به تهیونگ نگاه کرد
تهیونگ....تو.....تو واقعا از کنارش بودن لذت میبری؟
- نبرم؟.....مثل خودت ک اون عشق و حال هاتون رو روی تخت میکردین!....من چه فرقی با تو دارم؟
تهیونگ...تو چرا اینقدر منحرفی.....اوففف خداا ..... ببین نمیدمت دست جونگ کوک ولی اگه کاری ک میخوام رو درست انجام بدی میزارم بری ببینیش از نزدیک!
- اوممم باشه قبوله
ا/ت ..... داشت.....خواب میدید......یا رویا؟........یا خاطراتت گذشتش؟.....هیچی نمیدونست.....
۶۵.۸k
۲۸ تیر ۱۴۰۰