King of Winter ❄🤍
تک پارتی یونگی(بخش اول) ❄🤍
دوباره زمستون دوباره اون حس جدید دیگه خسته شدم دوباره قراره اون ملودی رو بشنوم. انگار یکی صدام میزنه اههههه
مامان«دخترم بیا پایین شامتو بخور»
-«چشم مامان اومدم»
رفتم سر میز پیش سونی نشستم
سونی«ا.ت چیزی شده تو فکری؟»
-«نه داشتم به زمستون فکر میکردم...... تصمیم گرفتم امسال برم دنبال اون ملودی باید بدونم چرا من اونومیشنوم»
بابا«دخترم تو الان دیگه بزرگ شدی و میتونی برای زندگیت تصمیم بگیری....... میدونم توصدا های عجیبی میشنوی اما لطفا اگه رفتی دنبال صدا حواست به خودت باشه»
مامان«درسته دخترم.......ما یه چیز رو از تو توی این 20 سالی که زندگی کردی مخفی کردیم»
-«چی چیرو مخفی کردین؟»
بابا«تو وقتی به دنیا اومدی یک نفر اومد داخل اتاق عمل بدون توجه به دکتر ها چیزی رو داخل گوشت زمزمه کرد.....»
مامان«و اون علامت تاجی که روش علامت زمستون هست روی بازوت ظاهر شد..... اون به ما گفت چیزی تا وقتی که 10 روز مونده به تولدت یعنی اولین روز زمستون نگیم......»
بابا« گفت تو ملکه زمستون خواهی بود»
با این حرف بابا حسابی هنگ کرده بودم یعنی چی من ملکه زمستونم........ غذام رو خوردم و رفتم داخل اتاقم داشتم به چیزایی که مامان و بابا گفته بپدن فکر میکردم که خوابم برد.......
10#روزبعد
مامان«کجا با این عجله؟»
-«میخوام برم دنبال اون صدا از دیشب صداش بلند تر شده سرسام گرفتم میخوام برم بینم صدا از کجا میاد»
مامان«ا.ت حواست به خودت باشه»
رفتم مامان رو بقل کردم و سوار ماشین شدم صدا رو دنبال کردم
___________________________________
❄ نویسنده = Delaram ❄
دوباره زمستون دوباره اون حس جدید دیگه خسته شدم دوباره قراره اون ملودی رو بشنوم. انگار یکی صدام میزنه اههههه
مامان«دخترم بیا پایین شامتو بخور»
-«چشم مامان اومدم»
رفتم سر میز پیش سونی نشستم
سونی«ا.ت چیزی شده تو فکری؟»
-«نه داشتم به زمستون فکر میکردم...... تصمیم گرفتم امسال برم دنبال اون ملودی باید بدونم چرا من اونومیشنوم»
بابا«دخترم تو الان دیگه بزرگ شدی و میتونی برای زندگیت تصمیم بگیری....... میدونم توصدا های عجیبی میشنوی اما لطفا اگه رفتی دنبال صدا حواست به خودت باشه»
مامان«درسته دخترم.......ما یه چیز رو از تو توی این 20 سالی که زندگی کردی مخفی کردیم»
-«چی چیرو مخفی کردین؟»
بابا«تو وقتی به دنیا اومدی یک نفر اومد داخل اتاق عمل بدون توجه به دکتر ها چیزی رو داخل گوشت زمزمه کرد.....»
مامان«و اون علامت تاجی که روش علامت زمستون هست روی بازوت ظاهر شد..... اون به ما گفت چیزی تا وقتی که 10 روز مونده به تولدت یعنی اولین روز زمستون نگیم......»
بابا« گفت تو ملکه زمستون خواهی بود»
با این حرف بابا حسابی هنگ کرده بودم یعنی چی من ملکه زمستونم........ غذام رو خوردم و رفتم داخل اتاقم داشتم به چیزایی که مامان و بابا گفته بپدن فکر میکردم که خوابم برد.......
10#روزبعد
مامان«کجا با این عجله؟»
-«میخوام برم دنبال اون صدا از دیشب صداش بلند تر شده سرسام گرفتم میخوام برم بینم صدا از کجا میاد»
مامان«ا.ت حواست به خودت باشه»
رفتم مامان رو بقل کردم و سوار ماشین شدم صدا رو دنبال کردم
___________________________________
❄ نویسنده = Delaram ❄
۴۴.۵k
۳۰ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.