پارت دوم ~*رز مشکی*~ . . .
توما سرش رو برگردوند...یک دختر جوان رو پنجره بود انگار از آنجا بالا آمده بود اما برای چه؟
توما : ت...و...کی..هس.... دختره قبل اینکه حرف توما تموم شه با عجله و نگرانی دست توما رو گرفت و از پنجره خودش رو انداخت پایین و توما هم پرت شد در همون لحظه که آنها درحال افتادن بودند در شکسته شد یک پسر عجیب با نقاب ولی سوال اینجاست که چرا در و شکست و اون دختر توما رو از کجا میشناخت و چرا فراریش داد.... اونا پرت شدن روی یه عالمه زباله مشکلی براشون پیش نیومده بود توما با تعجب به دختره نگاه میکرد.....
دختره :چیزی شده؟! توما سرش را به معنای جواب منفی تکان داد..ولی هنوز از دختر چیزی نپرسیده بود که یکدفعه اون پسر نقاب دار از پنجره به پایین نگاه کرد و گفت.... آهای شما بچه ها ممکن بود بمیرید چرا پریدید من میخواستم باهاتون بازی کنم خیلی خودخواهید ، دختر گفت: فک کردی نمیدونم تو کی هستی اگه بزارم این یکی غیب کنی خودم فراریش میدم اینم یه نوع بازیه دیگه..! توما سردرگم بود نمیدانست چرا چطور کجا کاملا گیج شده بود دختره دست توما رو گرفت و شروع به دویدن کرد....«چند ساعت بعد»
توما : اسمت....اسمت....چیه؟ دختر جواب داد: اسمم؟! هه خب...اسمم لوناعه چیزی میخواستی بهم بگی؟(تو ذهنش میگفت حتما میخواد تشکر کنه و التماس کنه که فراریش بدم) توما : فقط خیلی قدت کوتاهه.....
لونا : چیییییجعمکی؟!
لونا سکوت کرد.....و بعد گفت: به منننن میگی کوتاهههههههههههه , توما : آروم باششش ببخشید
لونا : من دارم آخه با کی بحث میکنم بهتره بریم ، توما : کجا بریم؟ ، نمیدونممم انقد سوال نپرس و بیا فقططط اونا به سمت یه پارک رفتن هوا تاریک شده بود ، لونا : بهتره استراحت کنیم تو تاریکی نمیشه کاری کرد...،توما سرش رو به معنای مثبت تکون داد.....هردو به آسمان نگاه میکردن لونا بالای میله های سرسره بزرگه نشسته بود و توما هم رو یکی از تاب ها که لونا شروع به آواز خواندن کرد.......(ویدیو آهنگش رو میزارم) توما داد زد : این اهنگو از کجا بلدیییییی؟؟!!!!!!
لونا : چیههه؟ خب... نمیدونم من...میشه گفت بعد از ده سالگیم دیگه هیچی از قبل یادم نمیاد (شتتتت وایسا دقیقا خواهر توما تو ده سالگی غیب شددد) توما :اوهوم...من میرم دست به آب تو همینجا بمون.. ، لونا:مگه بچم که اینو میگیییجیع؟! توما لبخندی زد و رفت دست به آب داشت دستاشو میشست که صدای یه گربه نظرشو جلب کرد صدا رو دنبال کرد اوه یه گربه بالای درخت گیر کرده ، توما بدون هیچ فکر و درنگی از درخت بالا رفت و گربه را پایین آورد لونا اومد ببینه توما کجاست که یهو جیغ کشید و گفت : از اون گربه دور شو توماااااا
و توما به گربه ی سیاهی که بغل گرفته بود نگاه کرد و گربه هم سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد که ناگهان........
🖤🖤🖤
توما : ت...و...کی..هس.... دختره قبل اینکه حرف توما تموم شه با عجله و نگرانی دست توما رو گرفت و از پنجره خودش رو انداخت پایین و توما هم پرت شد در همون لحظه که آنها درحال افتادن بودند در شکسته شد یک پسر عجیب با نقاب ولی سوال اینجاست که چرا در و شکست و اون دختر توما رو از کجا میشناخت و چرا فراریش داد.... اونا پرت شدن روی یه عالمه زباله مشکلی براشون پیش نیومده بود توما با تعجب به دختره نگاه میکرد.....
دختره :چیزی شده؟! توما سرش را به معنای جواب منفی تکان داد..ولی هنوز از دختر چیزی نپرسیده بود که یکدفعه اون پسر نقاب دار از پنجره به پایین نگاه کرد و گفت.... آهای شما بچه ها ممکن بود بمیرید چرا پریدید من میخواستم باهاتون بازی کنم خیلی خودخواهید ، دختر گفت: فک کردی نمیدونم تو کی هستی اگه بزارم این یکی غیب کنی خودم فراریش میدم اینم یه نوع بازیه دیگه..! توما سردرگم بود نمیدانست چرا چطور کجا کاملا گیج شده بود دختره دست توما رو گرفت و شروع به دویدن کرد....«چند ساعت بعد»
توما : اسمت....اسمت....چیه؟ دختر جواب داد: اسمم؟! هه خب...اسمم لوناعه چیزی میخواستی بهم بگی؟(تو ذهنش میگفت حتما میخواد تشکر کنه و التماس کنه که فراریش بدم) توما : فقط خیلی قدت کوتاهه.....
لونا : چیییییجعمکی؟!
لونا سکوت کرد.....و بعد گفت: به منننن میگی کوتاهههههههههههه , توما : آروم باششش ببخشید
لونا : من دارم آخه با کی بحث میکنم بهتره بریم ، توما : کجا بریم؟ ، نمیدونممم انقد سوال نپرس و بیا فقططط اونا به سمت یه پارک رفتن هوا تاریک شده بود ، لونا : بهتره استراحت کنیم تو تاریکی نمیشه کاری کرد...،توما سرش رو به معنای مثبت تکون داد.....هردو به آسمان نگاه میکردن لونا بالای میله های سرسره بزرگه نشسته بود و توما هم رو یکی از تاب ها که لونا شروع به آواز خواندن کرد.......(ویدیو آهنگش رو میزارم) توما داد زد : این اهنگو از کجا بلدیییییی؟؟!!!!!!
لونا : چیههه؟ خب... نمیدونم من...میشه گفت بعد از ده سالگیم دیگه هیچی از قبل یادم نمیاد (شتتتت وایسا دقیقا خواهر توما تو ده سالگی غیب شددد) توما :اوهوم...من میرم دست به آب تو همینجا بمون.. ، لونا:مگه بچم که اینو میگیییجیع؟! توما لبخندی زد و رفت دست به آب داشت دستاشو میشست که صدای یه گربه نظرشو جلب کرد صدا رو دنبال کرد اوه یه گربه بالای درخت گیر کرده ، توما بدون هیچ فکر و درنگی از درخت بالا رفت و گربه را پایین آورد لونا اومد ببینه توما کجاست که یهو جیغ کشید و گفت : از اون گربه دور شو توماااااا
و توما به گربه ی سیاهی که بغل گرفته بود نگاه کرد و گربه هم سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد که ناگهان........
🖤🖤🖤
۳.۵k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.