part: 52
لی با شنیدن صدای کسی که پشت تلفن بود خودمو لعنت فرستادم برای جواب دادنش
مین جه:دخترخیانتکارِ من چطوره
خواستم قطع کنم ولی دستمو خوند
مین جه: دنبال اون رفیقای خل و چلت میگردی نه
برای اینکه بچها نفهمن مخاطبم اونه سمت حیاط راه افتادم و جوابشو دادم
هانا: ببینم نکنه تو بلایی سرشون اووردی عوضی
مین جه: از اولشم میدونستم خیلی باهوشی
هانا: عوضی چ غلطی کردی(داد)
نباید داد میزدم ممکن بود بچها بشنون
مین جه:سوپرایزه وقتی اومدن میبینی
مانع حرف زدنم شد و گوشیو قطع کرد
میدونستم میدونستم اینا اروم نمیمونن ی گندی به بار میارن وقتی زنگ زده حتما یچیزی تو سرشه
مطمئنم ی بلاییم سر یونجون و هیون شیک اوورده خدا خدا میکردم این دوتا فقط ازین در سالم بیان داخل ولی این امکان نداشت
کوک اومد بیرون و به طرفم اومد و خواست چیزی بگه که ماشین هیون شیک وارد حیاط شد جفتمون بدو بدو طرف ماشین رفتیم
پیاده شدن یونجون لباسش خونی بود و میشد این احتمالو داد که زخمی شده و اینم اون سوپرایزیه که مین جه راجبش میگفت هیون شیکم صورتش چن تا خراش برداشته بود
هانا: ییونجون حالت خوبه
هیون شیک: ارع خوبیم جفتمون چیزی نیس
کوک: چی زر میزنی یونجون چرا خونیه این چ سر و وضعیه شماها دارین
یونجون: چیزی واقعا نگران نباشین ی خراش سادس
هانا: خواهشا زر مفت تحویل ندین راستشو بگین
هیون شیک: یونجون تیر خورده ولی رفتیم بیمارستان الان خوبه
دستمو مشت کردم ازین نحس بودن خودم ادم به وجد میومد از وقتی با من اشنا شدن ی روز خوش نداشتن همش جنگ، خونریزی و بدبختی
جئون دست مشت شدمو بازکرد تا بیشترازین زخمیشون نکنم و دستشو قفل دستام کرد به طرز عجیبی اروم تر شدم ولی هنوزم حال چندان خوشی نداشتم
کوک: برید داخل همه نگرانتونن مام میایم
اوکی دادن و رفتن یونجون مشخص بود درد داره و خیلی اوکی نیست با کمک هیون شیک رفتن داخل و ما موندیم
به سمت صندلی هایی که به گفته جیمین کنار استخر گذاشته شده بودن که بتونیم توی حیاط دورهم جمع بشیم کشوندم روی یکی ازونا نشستم و جلوم زانو زد
دستمو بیشتر بین دستاش فشار داد و گفت
_نبینم باز خودتو مقصر همه اینا بدونیا
سرمو انداخته بودم پایین اون از کوک که بخاطرم اینجوری دستش نابود شد اینم از یونجون که بخاطرم زخمی شد چطور نباید خودمو مقصراتفاقایی بدونم که بخاطر وجودم پیش اومده
هانا: نمیشه نمیشه چون مقصر همه ی سر این بدبختیا منم کوک چطو.....
ایندفعه نزاشت حرفمو کامل بزنم و لباشو رو لبام گذاشت و نتونستم ادامه بدم حرفمو
دستش که دو طرف صورتم بودو برداشت و موهایی که توی صورتم ریخته بودنو کنار زد
کوک: حق نداری یبار دیگه خودتو مقصر اینا بدونی چون فقط طرز فکر غلطیه که خودت توذهنت ساختی نه حقیقت
مین جه:دخترخیانتکارِ من چطوره
خواستم قطع کنم ولی دستمو خوند
مین جه: دنبال اون رفیقای خل و چلت میگردی نه
برای اینکه بچها نفهمن مخاطبم اونه سمت حیاط راه افتادم و جوابشو دادم
هانا: ببینم نکنه تو بلایی سرشون اووردی عوضی
مین جه: از اولشم میدونستم خیلی باهوشی
هانا: عوضی چ غلطی کردی(داد)
نباید داد میزدم ممکن بود بچها بشنون
مین جه:سوپرایزه وقتی اومدن میبینی
مانع حرف زدنم شد و گوشیو قطع کرد
میدونستم میدونستم اینا اروم نمیمونن ی گندی به بار میارن وقتی زنگ زده حتما یچیزی تو سرشه
مطمئنم ی بلاییم سر یونجون و هیون شیک اوورده خدا خدا میکردم این دوتا فقط ازین در سالم بیان داخل ولی این امکان نداشت
کوک اومد بیرون و به طرفم اومد و خواست چیزی بگه که ماشین هیون شیک وارد حیاط شد جفتمون بدو بدو طرف ماشین رفتیم
پیاده شدن یونجون لباسش خونی بود و میشد این احتمالو داد که زخمی شده و اینم اون سوپرایزیه که مین جه راجبش میگفت هیون شیکم صورتش چن تا خراش برداشته بود
هانا: ییونجون حالت خوبه
هیون شیک: ارع خوبیم جفتمون چیزی نیس
کوک: چی زر میزنی یونجون چرا خونیه این چ سر و وضعیه شماها دارین
یونجون: چیزی واقعا نگران نباشین ی خراش سادس
هانا: خواهشا زر مفت تحویل ندین راستشو بگین
هیون شیک: یونجون تیر خورده ولی رفتیم بیمارستان الان خوبه
دستمو مشت کردم ازین نحس بودن خودم ادم به وجد میومد از وقتی با من اشنا شدن ی روز خوش نداشتن همش جنگ، خونریزی و بدبختی
جئون دست مشت شدمو بازکرد تا بیشترازین زخمیشون نکنم و دستشو قفل دستام کرد به طرز عجیبی اروم تر شدم ولی هنوزم حال چندان خوشی نداشتم
کوک: برید داخل همه نگرانتونن مام میایم
اوکی دادن و رفتن یونجون مشخص بود درد داره و خیلی اوکی نیست با کمک هیون شیک رفتن داخل و ما موندیم
به سمت صندلی هایی که به گفته جیمین کنار استخر گذاشته شده بودن که بتونیم توی حیاط دورهم جمع بشیم کشوندم روی یکی ازونا نشستم و جلوم زانو زد
دستمو بیشتر بین دستاش فشار داد و گفت
_نبینم باز خودتو مقصر همه اینا بدونیا
سرمو انداخته بودم پایین اون از کوک که بخاطرم اینجوری دستش نابود شد اینم از یونجون که بخاطرم زخمی شد چطور نباید خودمو مقصراتفاقایی بدونم که بخاطر وجودم پیش اومده
هانا: نمیشه نمیشه چون مقصر همه ی سر این بدبختیا منم کوک چطو.....
ایندفعه نزاشت حرفمو کامل بزنم و لباشو رو لبام گذاشت و نتونستم ادامه بدم حرفمو
دستش که دو طرف صورتم بودو برداشت و موهایی که توی صورتم ریخته بودنو کنار زد
کوک: حق نداری یبار دیگه خودتو مقصر اینا بدونی چون فقط طرز فکر غلطیه که خودت توذهنت ساختی نه حقیقت
۵.۷k
۱۵ تیر ۱۴۰۳