فیک شرط دروغ...پارت ۱
مثل هرروز از خواب بیدار شد و اماده شد برای رفتن به مدرسه...بعداز مدرسه ی کسل کنندش بلافاصله رفت سرکار و تا بعد از ظهر کار کرد وقتی رسید خونه مامانش خوابیده بود. رفت گونشو بوسید و به درساش رسید، تقریبا صبح شده بود از پشت میزش بلند شد و رفت سراغ کیف پولش و پول هاشو شمرد و کارمزد امروزشو گزاشت روشون و خوابید تا بردا صبح، هرروز خسته کننده تر از قبله، هر شب قبل از خواب این جمله رو به خودش میگفت، با اینکه فقط ۱۴ سالش بود عین ادم بزرگا بود و همه چیز رو درک میکرد،
_____------''فردا''-----_____
اونشب هم توی راه خونه بود تا مثل همیشه بره و به درساش برسه... اما اصلا یادش نبود تولدشه... اصلا به فکر خودش نبود...وقتی در خونه رو باز میکرد و با قیافه پوکر هوف میکشید یهو روی سرف برف شادی ریخته شد و با صحنه ای که دید بعد از مدت ها روی لبش لبخند اومد... خواهرش برای تولدش از انگلیس اومده بود ایران... سریع پرید بقلش و اشک شوق میریخت،
حتی توی جشن تولدش هیچ حرفی نمیزد و فقط توی دلش میگفت ( ببخشید که قراره بخاطر رویاهام ترکتون کنم..دوستون دارم)
_____------''فردا''-----_____
اونشب هم توی راه خونه بود تا مثل همیشه بره و به درساش برسه... اما اصلا یادش نبود تولدشه... اصلا به فکر خودش نبود...وقتی در خونه رو باز میکرد و با قیافه پوکر هوف میکشید یهو روی سرف برف شادی ریخته شد و با صحنه ای که دید بعد از مدت ها روی لبش لبخند اومد... خواهرش برای تولدش از انگلیس اومده بود ایران... سریع پرید بقلش و اشک شوق میریخت،
حتی توی جشن تولدش هیچ حرفی نمیزد و فقط توی دلش میگفت ( ببخشید که قراره بخاطر رویاهام ترکتون کنم..دوستون دارم)
۵.۸k
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.