(عاشق غریب )
(عاشق غریب )
پارت ۳۴
از زبان باران
تنها جایی که داشتم برم خونه ی حنانه بود...آروم قدم هام رو سمت خونشون برمیداشتم...با یه اتفاق کل زندگیم خراب شد....به خاطر یه پسر عو.ضی بچم بی مادر بزرگ میشه....اما مهرشاد که یه زن دیگه داره و ارغوانم کوچیکه ، شاید کاری کنه ارغوان فکر کنه اون مادرشه....با این فکر تن و بدنم یخ کرد....نه..نههه...نههههه
بعد چند وقت این اتفاق ها درست میشه....اینا همش یه امتحانه...نفس عمیقی کشیدم تا استرسم بخوابه....با دیدن در های سبز رنگ خونه فهمیدم که رسیدم....آروم در زدم... تو حیاط صدای کشیده شدن دمپایی میومد....معلوم بود خودش بود....در و باز کردن و با دیدن من چشمای خمارش قلمبه شد...
_ب...باران
زیر لب گفتم:
_میشه بیام تو؟
از در رفت کنار و سرشو تکون داد
_آره حتما
تشکری زیر لب کردمم و رفتم تو....اونم اومد جلوی مبلی که نشستم ،نشست....نگاهی به صورتم انداخت و با نگرانی پرسید:
_باران صورتت چیشده؟؟
الان دیگه واقعا حال تعریف کردن نداشتم....خسته بودم...تن و بدنم درد میکرد اما درد قلبم یه چیز دیگه بود....دوری از ارغوان،تهمت ه.ر.ز.ه بودن، و در نهایت رفتار زندایی....چجور تونست در حالی که جلوش جون میدادم سکوت کنه...اونا با خودشون فکر نکردن شاید دلیل دیگه ای داشته که باران به ما نگفته؟؟
_هوییی باران کجایییی؟؟صورتت...
حرفش و قطع کردم و گفتم:
_میشه چند شب اینجا بمونم...مشکلی برام پیش اومده البته اگر مزاحمت نیستم
طبق عادتش بالشت کنارش برداشت و پرت کرد سمت من....
_دختره ی....اتفاقا خوب کاری کردی اینجارو واسه موندن انتخاب کردی منم تنهام شب ها چجور که میخوابم....خونه هم حیاط داره احساس میکنم هر لحظه یکی تو حیاطه
با این حرف هایی که این زد علاوه بر استرس،اضطراب و نگرانی ای که داشتم ترس و وحشت هم بهش اضافه شد....حنانه با تشک ،پتو و بالشت از اتاق خواب اومد بیرون و رخت خواب منو کنار رخت خواب خودش انداخت...نگاهی به من انداخت و گفت:
_جات خوبه؟
_از سرمم زیاده
خنده ای یه این حرف من کرد و نشست کنارم...آروم دست های لاغرش و گذاشت رو دستام و گفت:
_کار اونه؟
خوب میدونستم منظورش کیه..تنها کسی که حالمو بهتر از همه درک میکنه حنانس....دوباره بغض راه خودشو پیدا کرد....امروز انقدر مثل ابر بهار گریه کردم که چشام تنگ شده...جوابشو و دادم:
_علاوه بر اون داییمم بیکار نشست
با حرف من هین آرومی کشید...
_داییت؟؟اون که هیچ وقت سابقه نداشت رو کسی دست بلند کنه
_ولی رو من کرد
سرمو گذاشت رو شونش و آروم گفت:
_درست میشه...درست میشه....بد به دلت راه نده....الانم میدونم خسته ای....بیا بهت لباس راحتی بدم بعد بیا بخواب
رفتیم تو اتاق و شلوار گلی گلی و تیشرت مشکیش و جلوی من گرفت....
_بیا بپوش
نگاهی به شلوار من انداخت و ادامه داد:
_نمیشه با این خوابید
تشکری کردم و لباسم و عوض کردم و رفتم تو جام...انقدر خسته بودم به صدم ثانیه نکشید که خوابم برد...
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
پارت ۳۴
از زبان باران
تنها جایی که داشتم برم خونه ی حنانه بود...آروم قدم هام رو سمت خونشون برمیداشتم...با یه اتفاق کل زندگیم خراب شد....به خاطر یه پسر عو.ضی بچم بی مادر بزرگ میشه....اما مهرشاد که یه زن دیگه داره و ارغوانم کوچیکه ، شاید کاری کنه ارغوان فکر کنه اون مادرشه....با این فکر تن و بدنم یخ کرد....نه..نههه...نههههه
بعد چند وقت این اتفاق ها درست میشه....اینا همش یه امتحانه...نفس عمیقی کشیدم تا استرسم بخوابه....با دیدن در های سبز رنگ خونه فهمیدم که رسیدم....آروم در زدم... تو حیاط صدای کشیده شدن دمپایی میومد....معلوم بود خودش بود....در و باز کردن و با دیدن من چشمای خمارش قلمبه شد...
_ب...باران
زیر لب گفتم:
_میشه بیام تو؟
از در رفت کنار و سرشو تکون داد
_آره حتما
تشکری زیر لب کردمم و رفتم تو....اونم اومد جلوی مبلی که نشستم ،نشست....نگاهی به صورتم انداخت و با نگرانی پرسید:
_باران صورتت چیشده؟؟
الان دیگه واقعا حال تعریف کردن نداشتم....خسته بودم...تن و بدنم درد میکرد اما درد قلبم یه چیز دیگه بود....دوری از ارغوان،تهمت ه.ر.ز.ه بودن، و در نهایت رفتار زندایی....چجور تونست در حالی که جلوش جون میدادم سکوت کنه...اونا با خودشون فکر نکردن شاید دلیل دیگه ای داشته که باران به ما نگفته؟؟
_هوییی باران کجایییی؟؟صورتت...
حرفش و قطع کردم و گفتم:
_میشه چند شب اینجا بمونم...مشکلی برام پیش اومده البته اگر مزاحمت نیستم
طبق عادتش بالشت کنارش برداشت و پرت کرد سمت من....
_دختره ی....اتفاقا خوب کاری کردی اینجارو واسه موندن انتخاب کردی منم تنهام شب ها چجور که میخوابم....خونه هم حیاط داره احساس میکنم هر لحظه یکی تو حیاطه
با این حرف هایی که این زد علاوه بر استرس،اضطراب و نگرانی ای که داشتم ترس و وحشت هم بهش اضافه شد....حنانه با تشک ،پتو و بالشت از اتاق خواب اومد بیرون و رخت خواب منو کنار رخت خواب خودش انداخت...نگاهی به من انداخت و گفت:
_جات خوبه؟
_از سرمم زیاده
خنده ای یه این حرف من کرد و نشست کنارم...آروم دست های لاغرش و گذاشت رو دستام و گفت:
_کار اونه؟
خوب میدونستم منظورش کیه..تنها کسی که حالمو بهتر از همه درک میکنه حنانس....دوباره بغض راه خودشو پیدا کرد....امروز انقدر مثل ابر بهار گریه کردم که چشام تنگ شده...جوابشو و دادم:
_علاوه بر اون داییمم بیکار نشست
با حرف من هین آرومی کشید...
_داییت؟؟اون که هیچ وقت سابقه نداشت رو کسی دست بلند کنه
_ولی رو من کرد
سرمو گذاشت رو شونش و آروم گفت:
_درست میشه...درست میشه....بد به دلت راه نده....الانم میدونم خسته ای....بیا بهت لباس راحتی بدم بعد بیا بخواب
رفتیم تو اتاق و شلوار گلی گلی و تیشرت مشکیش و جلوی من گرفت....
_بیا بپوش
نگاهی به شلوار من انداخت و ادامه داد:
_نمیشه با این خوابید
تشکری کردم و لباسم و عوض کردم و رفتم تو جام...انقدر خسته بودم به صدم ثانیه نکشید که خوابم برد...
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
۳.۸k
۱۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.