𝐀𝐥𝐨𝐧𝐞 𝐢𝐧 𝐒𝐞𝐨𝐮𝐥 فصل ۲ پارت ۱۱
داشت گریه میکرد تو بغلم
☆خیلی ترسیدم که چیزیت بشه چرا دیر اومدی؟نگرانت بودم که نیومدی دنبالم
_ببخشید حالم خوب نبود خوابیده بودم پشت مدرسه بچه ها اومدن بیدارم کردن
☆چرا حالت بد باشه؟خوبی الان؟
_اره بابا خوب خوبم.عاا راستی به اون دوستت هم که میگفتی نرسیدیم
☆مهم نیست تو حالت خوبه کافیه
_قربونت برم من
تا خود خونه هی میگفت خوبی و حالمو میپرسید و منم با خوبم جوابشو میدادم
باهم وارد خونه شدیم که زندایی اومد پیشمون
♡به به دخترای گلم خوش اومدین عزیزم
_مرسی زندایی گلم
☆ممنون مامان مهربونم
دایی از دستشویی در شد و با دیدن ما لبخندی زد
□ببین کی اومده دخترای گلم بیاین بغلم
دوتایی پریدیم بغل دایی
□ماشالله انقد بزرگ شدن کهتو بغلم جا نمیشن زن
همه باهم خندیدیم که ماهان از در خونه وارد شد
○سلام
□خوش اومدی پسرم بیا تو
♡سلام پسرم
_سلام
☆سلام داداشی
○سلام وروجک
_من میرم بالا لباسامو عوض کنم
♡برو دخترم
رفتم تو اتاقم و درو بستم
کیفمو گذاشتم روی میز و لباسامو عوض کردم لباس های فرمم رو گذاشتم توی کمد و یه دست لباس راحتی که یه هودی بنفش با یک شلوار سفید بود عوض کردم و گوشیمو برداشتم نتو روشن کردم دیوم چند تا پیام اومده از رادوین بود
+سلام
+خوبی
+میسو و مطهره و فاطمه دنبالت میگشتن کجا بودی؟
+من باید زود میرفتم نتونستم بیام پیشت وگرنه میومدم
+گفتن حالت بد بود
+خوبی الان؟
یکی یکی پیام هاشو میخوندم وه یهو گوشی تو دستم شروع کرد به لرزش و اسم رادوین بالای گوشی افتاد
جواب دادم
_الو
+سلام ا.ت حالت خوبه؟نگرانت بودم
+خوبم ممنون تو خوبی
+منو ول کن تو خوبی
_اره خوبم چیزیم نبود
+پشت مدرسه رفته بودی اره؟
_اهوم
+الان بهتری دیگه اره؟
_اره بابا چقد امروز همه نگرانمن خوبم
+اخه خیلی برام ارزش داری
......_
+بلههه مامانن
+ببخشید ا.ت مامانم صدام میکنه باید قطع کنم فعلا
بدون اینکه جوابشو بدم قطع شد هنگ هنگ بودماگه واقعا اون عاشقم باشه چی؟
رو تخت دراز کشیدم و پتو رو خودم انداختم و خوابیدم
چشامو باز کردم و ساعتو نگاه کردم ساعت ۲ بود یهو در اتاق باز شد و علی تو چارچوب در نمایان شد
●پاشو مادمازل میخوایم غذا بخوریم
_کی میشه که مث ادم بیای تو اتاق من شتر خان
●برو بابا
پشتشو کرد و گذاشت رفت یه اسکل نثارش کردم و رفتم پایین
نشستیم غذا خوردیم غذا قیمه با گوشت بود عالی شده بود از زندایی برا غذای خوبش تشکر کردم
میز رو جمع کردیم و رفتم تو اتاقم
یک نیم ساعت گذشت دیدم زندایی با چند نفر صحبت میکنه گفتم حتما دوستاشن زنگ زدن
حدودا چند دیقه بعد در اتاقمو زدن
_بیا تو
یهو میسو و مطهره و فاطمه خودشونو انداختن تو اتاقم
_دخترا؟
£علیک سلام
=خوبی؟؟؟
¥به نظر تو این دختر الان حالش بده؟
_شما اینجا چیکار میکنین؟...........
☆خیلی ترسیدم که چیزیت بشه چرا دیر اومدی؟نگرانت بودم که نیومدی دنبالم
_ببخشید حالم خوب نبود خوابیده بودم پشت مدرسه بچه ها اومدن بیدارم کردن
☆چرا حالت بد باشه؟خوبی الان؟
_اره بابا خوب خوبم.عاا راستی به اون دوستت هم که میگفتی نرسیدیم
☆مهم نیست تو حالت خوبه کافیه
_قربونت برم من
تا خود خونه هی میگفت خوبی و حالمو میپرسید و منم با خوبم جوابشو میدادم
باهم وارد خونه شدیم که زندایی اومد پیشمون
♡به به دخترای گلم خوش اومدین عزیزم
_مرسی زندایی گلم
☆ممنون مامان مهربونم
دایی از دستشویی در شد و با دیدن ما لبخندی زد
□ببین کی اومده دخترای گلم بیاین بغلم
دوتایی پریدیم بغل دایی
□ماشالله انقد بزرگ شدن کهتو بغلم جا نمیشن زن
همه باهم خندیدیم که ماهان از در خونه وارد شد
○سلام
□خوش اومدی پسرم بیا تو
♡سلام پسرم
_سلام
☆سلام داداشی
○سلام وروجک
_من میرم بالا لباسامو عوض کنم
♡برو دخترم
رفتم تو اتاقم و درو بستم
کیفمو گذاشتم روی میز و لباسامو عوض کردم لباس های فرمم رو گذاشتم توی کمد و یه دست لباس راحتی که یه هودی بنفش با یک شلوار سفید بود عوض کردم و گوشیمو برداشتم نتو روشن کردم دیوم چند تا پیام اومده از رادوین بود
+سلام
+خوبی
+میسو و مطهره و فاطمه دنبالت میگشتن کجا بودی؟
+من باید زود میرفتم نتونستم بیام پیشت وگرنه میومدم
+گفتن حالت بد بود
+خوبی الان؟
یکی یکی پیام هاشو میخوندم وه یهو گوشی تو دستم شروع کرد به لرزش و اسم رادوین بالای گوشی افتاد
جواب دادم
_الو
+سلام ا.ت حالت خوبه؟نگرانت بودم
+خوبم ممنون تو خوبی
+منو ول کن تو خوبی
_اره خوبم چیزیم نبود
+پشت مدرسه رفته بودی اره؟
_اهوم
+الان بهتری دیگه اره؟
_اره بابا چقد امروز همه نگرانمن خوبم
+اخه خیلی برام ارزش داری
......_
+بلههه مامانن
+ببخشید ا.ت مامانم صدام میکنه باید قطع کنم فعلا
بدون اینکه جوابشو بدم قطع شد هنگ هنگ بودماگه واقعا اون عاشقم باشه چی؟
رو تخت دراز کشیدم و پتو رو خودم انداختم و خوابیدم
چشامو باز کردم و ساعتو نگاه کردم ساعت ۲ بود یهو در اتاق باز شد و علی تو چارچوب در نمایان شد
●پاشو مادمازل میخوایم غذا بخوریم
_کی میشه که مث ادم بیای تو اتاق من شتر خان
●برو بابا
پشتشو کرد و گذاشت رفت یه اسکل نثارش کردم و رفتم پایین
نشستیم غذا خوردیم غذا قیمه با گوشت بود عالی شده بود از زندایی برا غذای خوبش تشکر کردم
میز رو جمع کردیم و رفتم تو اتاقم
یک نیم ساعت گذشت دیدم زندایی با چند نفر صحبت میکنه گفتم حتما دوستاشن زنگ زدن
حدودا چند دیقه بعد در اتاقمو زدن
_بیا تو
یهو میسو و مطهره و فاطمه خودشونو انداختن تو اتاقم
_دخترا؟
£علیک سلام
=خوبی؟؟؟
¥به نظر تو این دختر الان حالش بده؟
_شما اینجا چیکار میکنین؟...........
۹.۰k
۱۰ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.