pawn/پارت ۱۱۷
اسلاید بعد: یوجین
صبح روز بعد...
تهیونگ حاضر و آماده منتظر بود تا یوجین رو به مهدکودک ببرن...
ا/ت هم همراه یوجین بیرون اومده بود... یوجین عروسکی رو که دیروز تهیونگ براش گرفته بود رو تو دست داشت... با دیدن تهیونگ به سمتش دوید...
ا/ت به سمتشون رفت... تهیونگ از دیدنش خوشحال نشد... اخماش توی هم رفت...
ا/ت: سلام
تهیونگ: سلام
ا/ت: باید همراهت بیام تا مهدکودکشو پیدا کنی...
تهیونگ آدرس رو میدونست... چون قبلا رفته بود... ولی وقتی دید ا/ت متوجه نشده اونم به روی خودش نیاورد...
تهیونگ: نیازی نیست... آدرس بده
ا/ت: ولی اونطوری راحت پیداش نمیکنی... یوجینو دیر میرسونی
یوجین: تهیونگ خواهش میکنم بزار مامی بیاد با ما
تهیونگ: باشه عزیزم... هرچی تو بگی...
تهیونگ بعد از حرفش روشو برگردوند و سمت ماشینش رفت... ا/ت هم پشت سرشون بود... یوجین توی بغل تهیونگ بود... تهیونگ میبوسیدش و باهاش حرف میزد...
تهیونگ: عروسکتو دوس داری؟
یوجین: خیلیییی دوسش دالم...
ا/ت همراه اونا سوار ماشین شد...
این اولین بار بود که هر سه نفر توی یه ماشین کنار هم بودن... تهیونگ و ا/ت از حالا به بعد بخاطر یوجین گهگاهی در کنار هم قرار میگرفتن... و این اجتناب ناپذیر بود... چون دختربچه ی پنج ساله ی اونا هنوز درک درستی از اتفاقات اطرافش نداشت...
یوجین وقتی که تهیونگ در حال رانندگی بود پرسید: تهیونگ... توی مهدکودک به دوستام بگم تو کی هستی؟....آخه تو رو میبینن
تهیونگ و ا/ت برای لحظاتی سکوت کردن...
تهیونگ: خب... مگه نگفتم من دوستتم؟
یوجین: اگه بگم تو دوستمی باورشون نمیشه... تو بزرگی
تهیونگ: خب... میتونی تا وقتی پدرت برمیگرده بگی من پدرتم....
یوجین لحظه ای مکث کرد... بعدش جواب داد: فقط به آبای واقعیم میگم آبا...
با اینکه تهیونگ دوس داشت از زبون یوجین کلمه ی آبا رو بشنوه ولی از شنیدن حرف یوجین خوشحال شد... خوشحال از اینکه یوجین فقط و فقط منتظر پدر خودش بود...
وقتی به مهدکودک رسیدن تهیونگ پیاده شد و یوجین رو به داخل برد... ا/ت توی ماشین موند... دقایقی بعد تهیونگبرگشت... سوار ماشینش شد...
ا/ت احساس کرد تهیونگ اون رو مزاحم میدونه... برای همین گفت: من دیگه میرم
دستشو برد که در رو باز کنه و پیاده بشه... که تهیونگ همه ی درها رو قفل کرد!
ا/ت متعجب پرسید: چیکار میکنی؟
تهیونگ: چطوری به جای اسم من اسم کس دیگه رو توی شناسنامه ی یوجین جای پدر گذاشتی؟
ا/ت: منو تو ازدواج نکردیم... کار سختی نبود!
تهیونگ لبخند تلخی زد...
-که اینطور... پس کار سختی نبود!...
همش تلاش میکنم خودمو توی دل یوجین جا کنم... هرچقدرم تو این کار موفق باشم بازم منو فقط دوست خودش میدونه... تو حسش نمیکنی... نمیدونی چقد آزارم میده این حس... اگه تو پنج سال پیش اینو ازم مخفی نمیکردی میتونستم حداقل دخترمو داشته باشم
ا/ت: خیلی خودخواهی!... فقط به خودت حق میدی... هیچکس... مطلقا هیچکس از من نپرسید که چی شد!... فک میکردم تو با بقیه فرق داری... ولی توام منو نشنیدی... هیچکس نمیدونه من چی کشیدم... الان خیلی دیره... حتی اگه حالا ازم بخوای همه چیو توضیح بدم هرگز این کارو نمیکنم...
چون باید بفهمی که زمانش گذشته... چون اینکه آدما و بخصوص تو در موردم چی فک میکنین ذره ای اهمیت نداره!... یه زمانی بهت علاقه داشتم ولی الان جز یوجین... هیچکس توی این دنیا برای من مهم نیست
تهیونگ: برای منم مهم نیست... جز یوجین هیچکس مهم نیست!!...
ا/ت عصبانی شد... با جدیت تمام گفت: این درو باز کن میخوام برم...
تهیونگ همزمان که دستشو روی دکمه گذاشت تا در رو باز کنه گفت: امشب یوجین رو میبرم پیش خودم!
ا/ت: نه... شب نه... اون نصف شبا بیدار میشه... پیشش نباشم گریه میکنه
تهیونگ: نمیکنه... بلدم مراقبش باشم
ا/ت: چرا با من لج میکنی... فقط نگران یوجینم
تهیونگ: من پدرشم... مگه میشه بزارم اذیت شه!...
ا/ت عصبی سرشو تکون داد و از ماشین پیاده شد و گفت: تمام روزو پیشت باشه ولی شب نه!... و بعدش رفت...
********
جیسو گوشیشو برداشت و به تهیونگ زنگ زد...
تهیونگ: الو؟
جیسو: اوه... سلام تهیونگ... کجایی؟ چن روزه ندیدمت به زور هم پیامامو جواب میدی پسر... از دوستی باهام منصرف شدی؟
تهیونگ: نه... میدونی که اینطور نیست
جیسو: حتما داری با دختر کوچولوت وقت میگذرونی... خیلی دلم میخواد ببینمش
تهیونگ: باشه حتما... جیسو... خیلی خوب شد که تماس گرفتی... باید بهم کمک کنی
جیسو: برای چی؟ اتفاقی افتاده؟
تهیونگ: نه... عصر بیا به آدرسی که بهت میدم
جیسو: باشه... حتما....
**********
ا/ت به شرکت رسیده بود... کلافه بود... رفت پیش پدرش ....
مینهو با دیدنش گفت: ا/ت... دخترم چی شده؟
صبح روز بعد...
تهیونگ حاضر و آماده منتظر بود تا یوجین رو به مهدکودک ببرن...
ا/ت هم همراه یوجین بیرون اومده بود... یوجین عروسکی رو که دیروز تهیونگ براش گرفته بود رو تو دست داشت... با دیدن تهیونگ به سمتش دوید...
ا/ت به سمتشون رفت... تهیونگ از دیدنش خوشحال نشد... اخماش توی هم رفت...
ا/ت: سلام
تهیونگ: سلام
ا/ت: باید همراهت بیام تا مهدکودکشو پیدا کنی...
تهیونگ آدرس رو میدونست... چون قبلا رفته بود... ولی وقتی دید ا/ت متوجه نشده اونم به روی خودش نیاورد...
تهیونگ: نیازی نیست... آدرس بده
ا/ت: ولی اونطوری راحت پیداش نمیکنی... یوجینو دیر میرسونی
یوجین: تهیونگ خواهش میکنم بزار مامی بیاد با ما
تهیونگ: باشه عزیزم... هرچی تو بگی...
تهیونگ بعد از حرفش روشو برگردوند و سمت ماشینش رفت... ا/ت هم پشت سرشون بود... یوجین توی بغل تهیونگ بود... تهیونگ میبوسیدش و باهاش حرف میزد...
تهیونگ: عروسکتو دوس داری؟
یوجین: خیلیییی دوسش دالم...
ا/ت همراه اونا سوار ماشین شد...
این اولین بار بود که هر سه نفر توی یه ماشین کنار هم بودن... تهیونگ و ا/ت از حالا به بعد بخاطر یوجین گهگاهی در کنار هم قرار میگرفتن... و این اجتناب ناپذیر بود... چون دختربچه ی پنج ساله ی اونا هنوز درک درستی از اتفاقات اطرافش نداشت...
یوجین وقتی که تهیونگ در حال رانندگی بود پرسید: تهیونگ... توی مهدکودک به دوستام بگم تو کی هستی؟....آخه تو رو میبینن
تهیونگ و ا/ت برای لحظاتی سکوت کردن...
تهیونگ: خب... مگه نگفتم من دوستتم؟
یوجین: اگه بگم تو دوستمی باورشون نمیشه... تو بزرگی
تهیونگ: خب... میتونی تا وقتی پدرت برمیگرده بگی من پدرتم....
یوجین لحظه ای مکث کرد... بعدش جواب داد: فقط به آبای واقعیم میگم آبا...
با اینکه تهیونگ دوس داشت از زبون یوجین کلمه ی آبا رو بشنوه ولی از شنیدن حرف یوجین خوشحال شد... خوشحال از اینکه یوجین فقط و فقط منتظر پدر خودش بود...
وقتی به مهدکودک رسیدن تهیونگ پیاده شد و یوجین رو به داخل برد... ا/ت توی ماشین موند... دقایقی بعد تهیونگبرگشت... سوار ماشینش شد...
ا/ت احساس کرد تهیونگ اون رو مزاحم میدونه... برای همین گفت: من دیگه میرم
دستشو برد که در رو باز کنه و پیاده بشه... که تهیونگ همه ی درها رو قفل کرد!
ا/ت متعجب پرسید: چیکار میکنی؟
تهیونگ: چطوری به جای اسم من اسم کس دیگه رو توی شناسنامه ی یوجین جای پدر گذاشتی؟
ا/ت: منو تو ازدواج نکردیم... کار سختی نبود!
تهیونگ لبخند تلخی زد...
-که اینطور... پس کار سختی نبود!...
همش تلاش میکنم خودمو توی دل یوجین جا کنم... هرچقدرم تو این کار موفق باشم بازم منو فقط دوست خودش میدونه... تو حسش نمیکنی... نمیدونی چقد آزارم میده این حس... اگه تو پنج سال پیش اینو ازم مخفی نمیکردی میتونستم حداقل دخترمو داشته باشم
ا/ت: خیلی خودخواهی!... فقط به خودت حق میدی... هیچکس... مطلقا هیچکس از من نپرسید که چی شد!... فک میکردم تو با بقیه فرق داری... ولی توام منو نشنیدی... هیچکس نمیدونه من چی کشیدم... الان خیلی دیره... حتی اگه حالا ازم بخوای همه چیو توضیح بدم هرگز این کارو نمیکنم...
چون باید بفهمی که زمانش گذشته... چون اینکه آدما و بخصوص تو در موردم چی فک میکنین ذره ای اهمیت نداره!... یه زمانی بهت علاقه داشتم ولی الان جز یوجین... هیچکس توی این دنیا برای من مهم نیست
تهیونگ: برای منم مهم نیست... جز یوجین هیچکس مهم نیست!!...
ا/ت عصبانی شد... با جدیت تمام گفت: این درو باز کن میخوام برم...
تهیونگ همزمان که دستشو روی دکمه گذاشت تا در رو باز کنه گفت: امشب یوجین رو میبرم پیش خودم!
ا/ت: نه... شب نه... اون نصف شبا بیدار میشه... پیشش نباشم گریه میکنه
تهیونگ: نمیکنه... بلدم مراقبش باشم
ا/ت: چرا با من لج میکنی... فقط نگران یوجینم
تهیونگ: من پدرشم... مگه میشه بزارم اذیت شه!...
ا/ت عصبی سرشو تکون داد و از ماشین پیاده شد و گفت: تمام روزو پیشت باشه ولی شب نه!... و بعدش رفت...
********
جیسو گوشیشو برداشت و به تهیونگ زنگ زد...
تهیونگ: الو؟
جیسو: اوه... سلام تهیونگ... کجایی؟ چن روزه ندیدمت به زور هم پیامامو جواب میدی پسر... از دوستی باهام منصرف شدی؟
تهیونگ: نه... میدونی که اینطور نیست
جیسو: حتما داری با دختر کوچولوت وقت میگذرونی... خیلی دلم میخواد ببینمش
تهیونگ: باشه حتما... جیسو... خیلی خوب شد که تماس گرفتی... باید بهم کمک کنی
جیسو: برای چی؟ اتفاقی افتاده؟
تهیونگ: نه... عصر بیا به آدرسی که بهت میدم
جیسو: باشه... حتما....
**********
ا/ت به شرکت رسیده بود... کلافه بود... رفت پیش پدرش ....
مینهو با دیدنش گفت: ا/ت... دخترم چی شده؟
۲۰.۷k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.