short story
دست مرد روبه روشو فشرد. هیچوقت نفهمید چرا انقدر دستای یونگی سرده ؛ همیشه بدنش به سردی یه جنازه بود.
"خوب..چی سفارش میدی یون؟"
یونگی مثل همیشه بی حس به منو کافه خیره شد
"یه لیوان آب "
هوسوک سرشو تکون داد و از گارسون یه لیوان آب و قهوه در خواست کرد . نگاه خیره ی مردم همیشه عذابش میداد. لیسی به لبهاش زد و پرسید.
"یون..چرا انقدر مردم بهمون خیره شدن.."
تیله های تاریکشو روی صورت پسر چرخوند و با پوزخند جواب داد.
"به من خیره نشدن عزیزم به تو خیره شدن"
استرس توی تنش دوید و اینبار بیشتر خم شد و شمرده شمرده لب زد.
"اما..برای چی؟ "
هوا برای پسرکوچیک تر سنگین شده بود .فضای گرم کافه انگار به سمت سرمایی نچندان دل انگیز میرفت.
"چون یکم عجیبه که داری با خودت حرف میزنی.."
"خوب..چی سفارش میدی یون؟"
یونگی مثل همیشه بی حس به منو کافه خیره شد
"یه لیوان آب "
هوسوک سرشو تکون داد و از گارسون یه لیوان آب و قهوه در خواست کرد . نگاه خیره ی مردم همیشه عذابش میداد. لیسی به لبهاش زد و پرسید.
"یون..چرا انقدر مردم بهمون خیره شدن.."
تیله های تاریکشو روی صورت پسر چرخوند و با پوزخند جواب داد.
"به من خیره نشدن عزیزم به تو خیره شدن"
استرس توی تنش دوید و اینبار بیشتر خم شد و شمرده شمرده لب زد.
"اما..برای چی؟ "
هوا برای پسرکوچیک تر سنگین شده بود .فضای گرم کافه انگار به سمت سرمایی نچندان دل انگیز میرفت.
"چون یکم عجیبه که داری با خودت حرف میزنی.."
۲۱.۰k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.