𝓜𝔂 𝓼𝓱𝓪𝓻𝓮 𝓸𝓯 𝔂𝓸𝓾..♡
سهم من از تو...♡
ₚ₃
بخش اخر:"آخرین هدیه"
کافه لِی بریکس
ساعت ۷:
منتظر دایانا بودم هم استرس داشتم هم خوشحال بودم...استرس از اینکه ردم کنه و خوشحال بابت دیدنش..
بابشکن های دایانا از توی فکر و خیال دراومدم..
هوپی:"اوه..دایانا..اومدی!"
دایانا:"سلام..اره یه دو دقیقه ای میشه"
"هوپی و دایانا نشستن"
دایانا:"خب چرا..چرا گفتی بیام اینجا؟"
هوپی:"اممم خب راستش..چطور..بگممم.بیا این برای توعه"
"دایانا شوکه به کادو که هوپی روبه روش گذاشته بود نگاه میکرد"
دایانا:"برای من؟..به چ مناسبتی؟"
هوپی:"بازش کن میفهمی.."
"دایانا کادو رو باز کرد و با دیدن کتاب خوشحال گفت:"کتابخانه نیمه شببب واییییی...این کتابه خیلی دنبالش گشتمممم اما هیچوقت پیداش نکردم..میدونی دوستم خونده بودش و میگفت خیلی داستانش قشنگه مرسیییی جیهوپااا"
هوپی:"خواهش میکنم بیب...ینی چیز دایانا"
دایانا"نمیدونم چرا اما همش حضور ی نفرسومیو بین خودمون حس میکردم یکی که داره نگاهمون میکنه اما نمیدونمچرا این حسو پیدا کردمم"
پایان فلش بک.
دایانا اشکاشو پاک کرد:"نه...دایانا..گریه نداریم..تو باید قوی باشی و اون عوضی رو پیدا کنی"
از اتاق کارش خارج شد به سمت اتاق شکنجه رف جایی که جیمین اونجا بود.
با صدای باز شدن در سرمو بالا اوردم ضعف داشتم و تشنه بودم..میخواستم سریع از اینجا برم عضلاتم گرفته بود..که توی تاریکی صدای پا یک نفرشنیده میشد ک جلو اومد چهرش نمایان شد باصدایی که از ته چاه میومد گفتم:"دایانا...م"
حرفش با حرف دایانا قطع شد.
دایانا:"میدونم..تو نبودی..لازم نیست بگی..اما من سوالایی دارم که باید بهشون جواب بدی که اگه دروغ باشن من میدونم و تو...
تعریف کن..چرا نیومدی به جشن عروسی من و هوپی؟"
با این حرف دایانا چهره جیمین از این رو به اون رو شد.
کامنت:۵
شرطا رو برسونید باشه گوگولیااا
ₚ₃
بخش اخر:"آخرین هدیه"
کافه لِی بریکس
ساعت ۷:
منتظر دایانا بودم هم استرس داشتم هم خوشحال بودم...استرس از اینکه ردم کنه و خوشحال بابت دیدنش..
بابشکن های دایانا از توی فکر و خیال دراومدم..
هوپی:"اوه..دایانا..اومدی!"
دایانا:"سلام..اره یه دو دقیقه ای میشه"
"هوپی و دایانا نشستن"
دایانا:"خب چرا..چرا گفتی بیام اینجا؟"
هوپی:"اممم خب راستش..چطور..بگممم.بیا این برای توعه"
"دایانا شوکه به کادو که هوپی روبه روش گذاشته بود نگاه میکرد"
دایانا:"برای من؟..به چ مناسبتی؟"
هوپی:"بازش کن میفهمی.."
"دایانا کادو رو باز کرد و با دیدن کتاب خوشحال گفت:"کتابخانه نیمه شببب واییییی...این کتابه خیلی دنبالش گشتمممم اما هیچوقت پیداش نکردم..میدونی دوستم خونده بودش و میگفت خیلی داستانش قشنگه مرسیییی جیهوپااا"
هوپی:"خواهش میکنم بیب...ینی چیز دایانا"
دایانا"نمیدونم چرا اما همش حضور ی نفرسومیو بین خودمون حس میکردم یکی که داره نگاهمون میکنه اما نمیدونمچرا این حسو پیدا کردمم"
پایان فلش بک.
دایانا اشکاشو پاک کرد:"نه...دایانا..گریه نداریم..تو باید قوی باشی و اون عوضی رو پیدا کنی"
از اتاق کارش خارج شد به سمت اتاق شکنجه رف جایی که جیمین اونجا بود.
با صدای باز شدن در سرمو بالا اوردم ضعف داشتم و تشنه بودم..میخواستم سریع از اینجا برم عضلاتم گرفته بود..که توی تاریکی صدای پا یک نفرشنیده میشد ک جلو اومد چهرش نمایان شد باصدایی که از ته چاه میومد گفتم:"دایانا...م"
حرفش با حرف دایانا قطع شد.
دایانا:"میدونم..تو نبودی..لازم نیست بگی..اما من سوالایی دارم که باید بهشون جواب بدی که اگه دروغ باشن من میدونم و تو...
تعریف کن..چرا نیومدی به جشن عروسی من و هوپی؟"
با این حرف دایانا چهره جیمین از این رو به اون رو شد.
کامنت:۵
شرطا رو برسونید باشه گوگولیااا
۷.۴k
۲۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.