ممنوعه
ممنوعه
پارت: ۵
یونجی ویو
چشمام باز کردم توی ی اتاق سرد
و سیاه بودم هیچی نمیدیدم روی زمین بودم
بزرور روی باهام وایستادم و ب سمت اون در فلزی رنگ رفتم
یونجی: اهاااییی لطفااا یکی کمک کنههه
کسی نیستتتت کمکککک من اینجا چیکار میکنممم (خلاصه یه عالمه زر زد)
•
•
•
انقدر ک داد زدم دیگه جونی برام نموند
روی زمین افتادم
و زانوهامو بغل کردم
یونجی: اخه چرا من (با گریه)
ک بلخره یکی اومد تو
و من سرم هنوز زانوهام بود
جونگکوک:چته انقدر سرصدا نکن وگرنه برات بد تموم میشه(با صدای بم 🗿)
صداش یکم اشنا بود
سرمو بالا اوردم و با چشمام ک از شدت گریه قرمز شده بود با تعجب بهش نگاه کردم
یونجی: ت... تو؟
جونگکوک: اره من مشکلی داری؟
یونجی: من اینجا چیکار میکنمم
چیکارم داری؟(با داد)
(موخاد بخورتت 🗿)
جنگکوک: اووو میبینم ک شیر شدی؟
ببین دختر جون دفعه اخرت باشه سر من داد میزنی(حرفای اخرشو با داد گفت)
بغضم شکست و شرو کردم بلند بلند گریه کردن
جونگکوک:گریهه نکنن هییی باتوعممم
عوففف اعصابمو خورد کردی
(پسرم اینجا کیوت میشود)
یونجی: لطفا ولممم کنیدد من هیچ کاری نکردممم(با گریه صگی🗿💪)
سمتم اومد و با دست گرمش بازومو گرفت
جونگکوک ویو
وقتی بازوشو گرفتم خیلی لاغر بود کلن انگار ی استوخون گرفتم تو دستم خیلیم بدنش سرد بود تعجبیم نداشت بابام گزاشتتش توی زیر زمین سرد
جونگکوک: ببینم تو چرا انقدر لاغری؟
یونجی:...(فقط گریه میگرد)
جونگکوک: ی لحظه دست از گریه کردنن مثل بچه ها بردارر
یونجی: نمیدونمم (با گریه صگی)
اروم بازوشو گرفتم و بلندش کنم انگار نمیتونست راه بده
ازپس اینجا سرد بود و اون ترسیده بود
پاهاش سست شده بودن و بدنش میلرزید
عوفف بابا خدابگم چیکارت کنه
ولی اگه فکر میکنید بغلش میکنم سخت در اشتباهید🗿
سیع کردم ب ارومی ببرمش توی یکی از اتاق ها ک بابام جلوم ضاهر شد
پدر جونگکوک: کجا میبریش؟
جونگکوک: اونقدر مثل تو بی رحم نیستم ک توی اون جای سرد نگهش دارم!(سرد)
پدر جونگکوک: تو ب چه حقی با پدرت اونطوری حرف میزنی اون برده منه حق نداره دربارش تصمیم بگیری
جونگکوک: اون هیچ گناهی نداره ک گیر تو افتاده
اگه هم فکر کردی میزارم اینم مثل بقیه زیر خوابیت کنی سخت در اشتباهی(سرد)
از کنارش رد شدم و ب سمت اتاق رفتم
کاملن بیهوش بود
روی تخت گذاشتمش و پتو رو روش کشیدم
از اتاق اومدم بیرون و درو قفل کردم ک بابام نیاد داخل
ب بسمت ماشینم رفتم و روشنش کردم باید درموردش تحقیق میکردم
•
•
•
بعد از تحقیق فهمیدم
اسمش مین یونجیه
خانوادش تو بوسانن
مثل اینکه از خونوادش فرار کرده و ب سئول اومده تا پسری ب اسم هیونجین ببینه واقعا خل بوده اگه همچین کاری کرده
بعدش با گیونگ اشنادشده و توی ی کافه کار میکنن ...
لایک؟
پارت: ۵
یونجی ویو
چشمام باز کردم توی ی اتاق سرد
و سیاه بودم هیچی نمیدیدم روی زمین بودم
بزرور روی باهام وایستادم و ب سمت اون در فلزی رنگ رفتم
یونجی: اهاااییی لطفااا یکی کمک کنههه
کسی نیستتتت کمکککک من اینجا چیکار میکنممم (خلاصه یه عالمه زر زد)
•
•
•
انقدر ک داد زدم دیگه جونی برام نموند
روی زمین افتادم
و زانوهامو بغل کردم
یونجی: اخه چرا من (با گریه)
ک بلخره یکی اومد تو
و من سرم هنوز زانوهام بود
جونگکوک:چته انقدر سرصدا نکن وگرنه برات بد تموم میشه(با صدای بم 🗿)
صداش یکم اشنا بود
سرمو بالا اوردم و با چشمام ک از شدت گریه قرمز شده بود با تعجب بهش نگاه کردم
یونجی: ت... تو؟
جونگکوک: اره من مشکلی داری؟
یونجی: من اینجا چیکار میکنمم
چیکارم داری؟(با داد)
(موخاد بخورتت 🗿)
جنگکوک: اووو میبینم ک شیر شدی؟
ببین دختر جون دفعه اخرت باشه سر من داد میزنی(حرفای اخرشو با داد گفت)
بغضم شکست و شرو کردم بلند بلند گریه کردن
جونگکوک:گریهه نکنن هییی باتوعممم
عوففف اعصابمو خورد کردی
(پسرم اینجا کیوت میشود)
یونجی: لطفا ولممم کنیدد من هیچ کاری نکردممم(با گریه صگی🗿💪)
سمتم اومد و با دست گرمش بازومو گرفت
جونگکوک ویو
وقتی بازوشو گرفتم خیلی لاغر بود کلن انگار ی استوخون گرفتم تو دستم خیلیم بدنش سرد بود تعجبیم نداشت بابام گزاشتتش توی زیر زمین سرد
جونگکوک: ببینم تو چرا انقدر لاغری؟
یونجی:...(فقط گریه میگرد)
جونگکوک: ی لحظه دست از گریه کردنن مثل بچه ها بردارر
یونجی: نمیدونمم (با گریه صگی)
اروم بازوشو گرفتم و بلندش کنم انگار نمیتونست راه بده
ازپس اینجا سرد بود و اون ترسیده بود
پاهاش سست شده بودن و بدنش میلرزید
عوفف بابا خدابگم چیکارت کنه
ولی اگه فکر میکنید بغلش میکنم سخت در اشتباهید🗿
سیع کردم ب ارومی ببرمش توی یکی از اتاق ها ک بابام جلوم ضاهر شد
پدر جونگکوک: کجا میبریش؟
جونگکوک: اونقدر مثل تو بی رحم نیستم ک توی اون جای سرد نگهش دارم!(سرد)
پدر جونگکوک: تو ب چه حقی با پدرت اونطوری حرف میزنی اون برده منه حق نداره دربارش تصمیم بگیری
جونگکوک: اون هیچ گناهی نداره ک گیر تو افتاده
اگه هم فکر کردی میزارم اینم مثل بقیه زیر خوابیت کنی سخت در اشتباهی(سرد)
از کنارش رد شدم و ب سمت اتاق رفتم
کاملن بیهوش بود
روی تخت گذاشتمش و پتو رو روش کشیدم
از اتاق اومدم بیرون و درو قفل کردم ک بابام نیاد داخل
ب بسمت ماشینم رفتم و روشنش کردم باید درموردش تحقیق میکردم
•
•
•
بعد از تحقیق فهمیدم
اسمش مین یونجیه
خانوادش تو بوسانن
مثل اینکه از خونوادش فرار کرده و ب سئول اومده تا پسری ب اسم هیونجین ببینه واقعا خل بوده اگه همچین کاری کرده
بعدش با گیونگ اشنادشده و توی ی کافه کار میکنن ...
لایک؟
۶.۳k
۲۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.