بوکسر دوست داشتنی:)
بوکسر دوست داشتنی:)
p3۲
"ویو ا.ت"
"تو اتاق بودم که گوشیم زنگ خورد....با دیدن اسم کسی که روی صفحه گوشی بود مو به تنم سیخ شد
با تردید جواب دادمو..."
ا.ت: ا...الو؟(اروم)
-چرا جواب زنگ هام رو نمیدی؟(داد)
ا.ت: ...
-میدونی چند وقته دنبالتم؟
ا.ت: ببخشید(اروم)
-هوففف.....فقط بگو کجایی(عصبی)
ا.ت: خونه...خونه ی کو..(گوشی قطع شد)
ا.ت: الان...داره میاد؟(زیرلب.کلافه)
ا.ت: از بس این چند وقت درگیر کوک و خودم بودم که به کل اون رو فراموش کردم و از روزی که اومدم اینجا تاحالا زیاد سرگوشیم نرفتم و خب حق داره که عصبانی باشه چون بهش خبر ندادم کجام و جواب زنگ هاش رو هم نمیدادم...(اروم داشت با خودش حرف میزد)تو فکر خودم بودم که صدای زنگ خونه اومد..منو کوک همزمان از اتاق اومدیم بیرون ولی من سرجام ایستادم و کوک متعجب بهم نگاه کرد ولی رفت پایین و در و باز کرد...کوک رو کنار زد و اومد داخل..
-به چه جرعتی خونه ی یک مرد قریبه که فقط قرار بود مربیت بشه موندی؟؟(داد.عصبی)
ا.ت: ..(بغض)
کوک: آهای....شوگا بس کن(اروم)
شوگا: یعنی چی بس کن؟؟تو دیگه با چه رویی این حرف و بهم میزنی وقتی بدون اینکه بهم چیزی بگین این دختر و آوری پیش خودت؟(بلند)
ا.ت: شوگا...بس کن....اروم باش،برات توضیح میدم(اروم.بغض)
شوگا رفت سمت ا.ت
شوگا: حداقل بهم خبر میدادی..تو با این غول بیریخت چه نسبتی داری؟(اروم)
ا.ت: (همراه با بغضش خنده ای کرد)
ا.ت: داداشی..بیا توی اتاق تا باهم صحبت کنیم
کوک از پشت شوگا اومد و روبه شوگا گفت..
کوک: من غول بیریختم؟
شوگا: آره هستی...به چه جراتی خواهرمو اوردی اینجا زندانیش کردی؟
کوک: م..
ا.ت: شوگا...بیا بریم توی اتاق تا صحبت کنیم داداشی..کوک منتظر بمون
کوک: *سرشو تکون میده*
"ویو توی اتاق"
ا.ت کل ماجرا رو برای شوگا تعریف میکنه
شوگا: یعنی چی..
ا.ت: داداشی..فقط چند روز صبر کن..بعد مهمونی همه چی بینمون تموم میشه!!تمایلی هم به ادامه دادن بوکس ندارم(ناراحت)
شوگا: نمیخواستم ناراحتت کنم آبجی خوشگلم..ولی ناراحت نباش..میدونم که دوسش داری!
ا.ت: چ...چی داری میگی اوپا؟(تعجب)
شوگا: میدونم که توهم یه حسایی نسبت بهش داری..اونم همینطور
ا.ت: *سرشو میندازه پایین*
شوگا: پس تا وقت هست..انجامش بده
ا.ت: *سرشو تکون میده*
شوگا: موفق باشی...فعلا
ا.ت: فعلا(لبخند)
شوگا: حواست به خواهرم باشه...موفق باشی(چشمک)
کوک: مثل تخم چشمام مراقبشم...فعلا(لبخند)
p3۲
"ویو ا.ت"
"تو اتاق بودم که گوشیم زنگ خورد....با دیدن اسم کسی که روی صفحه گوشی بود مو به تنم سیخ شد
با تردید جواب دادمو..."
ا.ت: ا...الو؟(اروم)
-چرا جواب زنگ هام رو نمیدی؟(داد)
ا.ت: ...
-میدونی چند وقته دنبالتم؟
ا.ت: ببخشید(اروم)
-هوففف.....فقط بگو کجایی(عصبی)
ا.ت: خونه...خونه ی کو..(گوشی قطع شد)
ا.ت: الان...داره میاد؟(زیرلب.کلافه)
ا.ت: از بس این چند وقت درگیر کوک و خودم بودم که به کل اون رو فراموش کردم و از روزی که اومدم اینجا تاحالا زیاد سرگوشیم نرفتم و خب حق داره که عصبانی باشه چون بهش خبر ندادم کجام و جواب زنگ هاش رو هم نمیدادم...(اروم داشت با خودش حرف میزد)تو فکر خودم بودم که صدای زنگ خونه اومد..منو کوک همزمان از اتاق اومدیم بیرون ولی من سرجام ایستادم و کوک متعجب بهم نگاه کرد ولی رفت پایین و در و باز کرد...کوک رو کنار زد و اومد داخل..
-به چه جرعتی خونه ی یک مرد قریبه که فقط قرار بود مربیت بشه موندی؟؟(داد.عصبی)
ا.ت: ..(بغض)
کوک: آهای....شوگا بس کن(اروم)
شوگا: یعنی چی بس کن؟؟تو دیگه با چه رویی این حرف و بهم میزنی وقتی بدون اینکه بهم چیزی بگین این دختر و آوری پیش خودت؟(بلند)
ا.ت: شوگا...بس کن....اروم باش،برات توضیح میدم(اروم.بغض)
شوگا رفت سمت ا.ت
شوگا: حداقل بهم خبر میدادی..تو با این غول بیریخت چه نسبتی داری؟(اروم)
ا.ت: (همراه با بغضش خنده ای کرد)
ا.ت: داداشی..بیا توی اتاق تا باهم صحبت کنیم
کوک از پشت شوگا اومد و روبه شوگا گفت..
کوک: من غول بیریختم؟
شوگا: آره هستی...به چه جراتی خواهرمو اوردی اینجا زندانیش کردی؟
کوک: م..
ا.ت: شوگا...بیا بریم توی اتاق تا صحبت کنیم داداشی..کوک منتظر بمون
کوک: *سرشو تکون میده*
"ویو توی اتاق"
ا.ت کل ماجرا رو برای شوگا تعریف میکنه
شوگا: یعنی چی..
ا.ت: داداشی..فقط چند روز صبر کن..بعد مهمونی همه چی بینمون تموم میشه!!تمایلی هم به ادامه دادن بوکس ندارم(ناراحت)
شوگا: نمیخواستم ناراحتت کنم آبجی خوشگلم..ولی ناراحت نباش..میدونم که دوسش داری!
ا.ت: چ...چی داری میگی اوپا؟(تعجب)
شوگا: میدونم که توهم یه حسایی نسبت بهش داری..اونم همینطور
ا.ت: *سرشو میندازه پایین*
شوگا: پس تا وقت هست..انجامش بده
ا.ت: *سرشو تکون میده*
شوگا: موفق باشی...فعلا
ا.ت: فعلا(لبخند)
شوگا: حواست به خواهرم باشه...موفق باشی(چشمک)
کوک: مثل تخم چشمام مراقبشم...فعلا(لبخند)
۱.۰k
۰۹ آذر ۱۴۰۳