فیک ٨٧
سنا با کمال تعجب به بچه خیره بود و آروم گفت
سنا:درست شبیه توعه اصلا به مادرش نرفته از اونجای که یادمه چشماش شبیه هانول
کوک با اسمه هانول بغض کرد سنا متوجه شد
سنا:پسرم دیگه گذشته با گریه کردن چیزی درست نمیشه الان باید به فکر آینده و اینکه چطوری این خبر رو به خانواده کیم بگی
کوک:مامان متوجه ای من ١٢ساله عاشقه هانولم چطوری بیام فراموشش کنم
سنا:بستهه!!! کافیه پدرتو که میشناسی به از مرگ پدرش چقدر تغییر کرد اون دیگه مثله سابق نیست پدرت مشکل خشم داره
کوک:خوبه خودت هم میگی اون تغییر کرده ..مامان به نظرتذ خودت اگر عشقتو از دست میدادی در چه حالی بود
سنا:پسرم من تجربه اینا رو دارم ولی میبینی تغییر کردم
کوک:چییی!؟
سنا:هعی از کجا بگم ....قبلی که با پدرت ازدواج کنم عاشق داییم میشم باهم وارد را*بطه شدیم ولی من فقط یه خدمتکار بودم که برای پدر بزرگت کار میکردم وقتی پدرت ١٨سالش شد عاشق من شده بود و خبر داشت که من با پسر داییمم ولی انگار عشق کورش کرده بود جلوی چشمام با چاقو پسره داییمو کشت و قلبشو گذاشت روی دستام اون موقع من فقط ١۵سالم بود یه بچه بودم که جلوم این کارو کرد
(بغض
کوک:مامان........خیلی ببخشید که قضاوتت کردم
سنا: اشکالی نداره پیش میاد حالا باید برای آینده بچت تلاش کنی میدونی که تنها دارای که هانور برات گذاشته اینه پس باید به خوبی ازش مراقبت کنی چون اون فقط به تو اعتماد داشته
کوک:مامان خیلی دوست دارم
سنا :منم
سنا بچه رو گذاشت روی تخت و از اتاق اومد بیرون و رفت پیشه پدره کوک
سنا:دیگه کافیه اینهمه سال چیزی نگفتم و فقط به حرفای تو گوش کردم اما اینبار فرق داره چون پایه بچم و نوهم وسطه
کوک هم تمامه مدت داشت به مکالمه پدر و مادرش گوش میداد
سنا:درست شبیه توعه اصلا به مادرش نرفته از اونجای که یادمه چشماش شبیه هانول
کوک با اسمه هانول بغض کرد سنا متوجه شد
سنا:پسرم دیگه گذشته با گریه کردن چیزی درست نمیشه الان باید به فکر آینده و اینکه چطوری این خبر رو به خانواده کیم بگی
کوک:مامان متوجه ای من ١٢ساله عاشقه هانولم چطوری بیام فراموشش کنم
سنا:بستهه!!! کافیه پدرتو که میشناسی به از مرگ پدرش چقدر تغییر کرد اون دیگه مثله سابق نیست پدرت مشکل خشم داره
کوک:خوبه خودت هم میگی اون تغییر کرده ..مامان به نظرتذ خودت اگر عشقتو از دست میدادی در چه حالی بود
سنا:پسرم من تجربه اینا رو دارم ولی میبینی تغییر کردم
کوک:چییی!؟
سنا:هعی از کجا بگم ....قبلی که با پدرت ازدواج کنم عاشق داییم میشم باهم وارد را*بطه شدیم ولی من فقط یه خدمتکار بودم که برای پدر بزرگت کار میکردم وقتی پدرت ١٨سالش شد عاشق من شده بود و خبر داشت که من با پسر داییمم ولی انگار عشق کورش کرده بود جلوی چشمام با چاقو پسره داییمو کشت و قلبشو گذاشت روی دستام اون موقع من فقط ١۵سالم بود یه بچه بودم که جلوم این کارو کرد
(بغض
کوک:مامان........خیلی ببخشید که قضاوتت کردم
سنا: اشکالی نداره پیش میاد حالا باید برای آینده بچت تلاش کنی میدونی که تنها دارای که هانور برات گذاشته اینه پس باید به خوبی ازش مراقبت کنی چون اون فقط به تو اعتماد داشته
کوک:مامان خیلی دوست دارم
سنا :منم
سنا بچه رو گذاشت روی تخت و از اتاق اومد بیرون و رفت پیشه پدره کوک
سنا:دیگه کافیه اینهمه سال چیزی نگفتم و فقط به حرفای تو گوش کردم اما اینبار فرق داره چون پایه بچم و نوهم وسطه
کوک هم تمامه مدت داشت به مکالمه پدر و مادرش گوش میداد
۳۵۸
۲۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.