خلافکار ناتنی من پارت ۹ ( آخر ) ♡ (:
هیناتا : حوصلم بدجور پوکیده بود کوک هم رفته بود پیش رفیقاش من نشسته بودم و ب در نگاه میکردم تا شاهزاده سوار بر اسب سفیدم تشریف بیاره ولی متاسفانه دشمنه سوار بر عشوه زیادم تشریف آورد لویا . سعی کردم توجهی بهش نکنم واسه همین رفتم دستشویی تا آرایشمو درست کنم آرایشم درست شد از دستشویی خارج شدم رسیدم به پله ها داشتم میرفتم پایین که صدایه لویا رو شنیدم.
لویا : خدافظ هیناتا !
هیناتا : یهو هولم داد .....
کوک : داشتم با دوستام میحرفیدم که یهو صدایه جیغ یه نفرو شنیدم هیناتا بود با سرعت رفتم گرفتمش که ناخودآگاه لبامون باهم برخورد کرد .
هیناتا : سریع از هم جدا شدیم کوک منو برآید استایل بغل کرد و با بادیگاردش گفت کار لویا رو تموم کنه .منم برد یه جایه خلوت .... یا چیکار می....
راوی : کوک هیناتا رو ب.و.س.ی.د واسه همین حرف هیناتا قطع شد البته هیناتام بدش نیومد چون اونم تو این چند وقت متوجه حسش به کوک شده بود پس اونم همراهی کرد .
هیناتا : بعد چند مین از هم جدا شدیم .
کوک : هیناتا من ازت خوشم میاد .
هیناتا : خداروشکر حسمون ۲ طرفه ست .
کوک : ... ( یه لبخند خرگوشی زده )
راوی : و دوباره همو 💋 .
{ پرش زمانی به ۱ هفته بعد }
راوی : ۱ هفته ای گذشت هیناتا و کوک باهم بودن و الان باهم با آرامش فیلم میدیدن که یهو صدایه تیر اندازی اومد .
هیناتا: منو کوک رفتیم دم در که با کسی که دم در دیدم بغضم گرفت اون مامان واقعیم بود .
{ مامان واقعی هیناتا : # )
# به به میبینم دخترم با عشقش خوشحاله.
[ یه توضیحی در مورد مامان واقعی هیناتا بدم . مامان واقعی هیناتا یه روانیه که میخواد هیناتا رو بکشه و قبلا با لویا هم دست بود تا هیناتا رو بکشه ولی نتونست و الان خودش اومده .]
هیناتا : مامان اینجا چه غلطی میکنی ؟
# عااا این چه طرز حرف زدنه . ( اسلحه گرفته سمت هیناتا )
هیناتا: خواست بزنه که یهو یه نفر بهش شلیک کرد و تیر میخواست بخوره به کوک که پریدم جلو و خورد به شکمم .
{ پرش زمانی به بیمارستان }
کوک : دکتر گفت خطر رفع شده و هیناتا حالش خوبه . پیش هیناتا بودم باهم حرف میزدیم که من لبایه هیناتا رو ب.و.س.ی.د.م که یهو مامانم و باباش اومدن .
هیناتا: مامان بابا توضیح میدیم .
سویون و ب/ه : آخ جووووووون بلخره موفق شدیم تا این دوتا عاشق هم بشن .
کوک : چییییی ؟
سویون : ما باهم ازدواج کردیم تا شماها عاشق هم بشین .
کوک : عه پس به کارم ادامه میدم .
هیناتا : کوک دوباره منو ب.و.س.ی.د .
{ پرش زمانی به ۱ ماه بعد }
راوي: هیناتا بهتر شد و امروز روز عروسی کوک و هیناتا بود .
هیناتا: آخرایه عروسی بود که یهو کوک منو برآید استایل بغلم کرد .
سویون : پسرم کجا میری ؟
کوک : میخوام شب زیبامو با عشقم شروع کنم توعم به مهمونا بگو دیگه برن بسه انقد خوردنو ریختن . [ رفت ]
(((( پایان ))))
لایک و کامنت♡
لویا : خدافظ هیناتا !
هیناتا : یهو هولم داد .....
کوک : داشتم با دوستام میحرفیدم که یهو صدایه جیغ یه نفرو شنیدم هیناتا بود با سرعت رفتم گرفتمش که ناخودآگاه لبامون باهم برخورد کرد .
هیناتا : سریع از هم جدا شدیم کوک منو برآید استایل بغل کرد و با بادیگاردش گفت کار لویا رو تموم کنه .منم برد یه جایه خلوت .... یا چیکار می....
راوی : کوک هیناتا رو ب.و.س.ی.د واسه همین حرف هیناتا قطع شد البته هیناتام بدش نیومد چون اونم تو این چند وقت متوجه حسش به کوک شده بود پس اونم همراهی کرد .
هیناتا : بعد چند مین از هم جدا شدیم .
کوک : هیناتا من ازت خوشم میاد .
هیناتا : خداروشکر حسمون ۲ طرفه ست .
کوک : ... ( یه لبخند خرگوشی زده )
راوی : و دوباره همو 💋 .
{ پرش زمانی به ۱ هفته بعد }
راوی : ۱ هفته ای گذشت هیناتا و کوک باهم بودن و الان باهم با آرامش فیلم میدیدن که یهو صدایه تیر اندازی اومد .
هیناتا: منو کوک رفتیم دم در که با کسی که دم در دیدم بغضم گرفت اون مامان واقعیم بود .
{ مامان واقعی هیناتا : # )
# به به میبینم دخترم با عشقش خوشحاله.
[ یه توضیحی در مورد مامان واقعی هیناتا بدم . مامان واقعی هیناتا یه روانیه که میخواد هیناتا رو بکشه و قبلا با لویا هم دست بود تا هیناتا رو بکشه ولی نتونست و الان خودش اومده .]
هیناتا : مامان اینجا چه غلطی میکنی ؟
# عااا این چه طرز حرف زدنه . ( اسلحه گرفته سمت هیناتا )
هیناتا: خواست بزنه که یهو یه نفر بهش شلیک کرد و تیر میخواست بخوره به کوک که پریدم جلو و خورد به شکمم .
{ پرش زمانی به بیمارستان }
کوک : دکتر گفت خطر رفع شده و هیناتا حالش خوبه . پیش هیناتا بودم باهم حرف میزدیم که من لبایه هیناتا رو ب.و.س.ی.د.م که یهو مامانم و باباش اومدن .
هیناتا: مامان بابا توضیح میدیم .
سویون و ب/ه : آخ جووووووون بلخره موفق شدیم تا این دوتا عاشق هم بشن .
کوک : چییییی ؟
سویون : ما باهم ازدواج کردیم تا شماها عاشق هم بشین .
کوک : عه پس به کارم ادامه میدم .
هیناتا : کوک دوباره منو ب.و.س.ی.د .
{ پرش زمانی به ۱ ماه بعد }
راوي: هیناتا بهتر شد و امروز روز عروسی کوک و هیناتا بود .
هیناتا: آخرایه عروسی بود که یهو کوک منو برآید استایل بغلم کرد .
سویون : پسرم کجا میری ؟
کوک : میخوام شب زیبامو با عشقم شروع کنم توعم به مهمونا بگو دیگه برن بسه انقد خوردنو ریختن . [ رفت ]
(((( پایان ))))
لایک و کامنت♡
۸.۹k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.