مرحله پنجم اعزاداری پارت 73
مرحله پنجم اعزاداری پارت 73
رسیدم قبرستون، رفتم سر مزار هیرومی
و نشستم رو به روش
ـ من اومدممم
ـ راستش امروز چیزی برات نیاوردم، با وجود اینکه مردی بازم میترسم ، راستی بچه ها سلام رسوندن، الان یک سال شد که پیش هم نیستیم
ـ همه خوشحالیم، خودت چی تو خوبی؟*گریه*
ـ نمیتونم جلوی گریه هامو بگیرم، دلم برات تنگ شده خیلی دلم میخواد باز اون صورت قشنگتو ببینم، دلم میخواد یه بار دیگه طعم لباتو حس کنم، دلم میخواد یه بار دیگه منو بزنی، چیزی نمونده بود که باهم ازدواج کنیم
ـ میگن اعزاداری پنج مرحله س، انکار، خشم، کشمکش، افسردگی و پذیرش
....
ـ اما من یه مرحله ی دیگه بهش اضافه کردم، انتقام
گردنبندم رو در اوردم
ـ ببین حتما حلقه ی ازدواجی که برات گرفته بودم رو دارمش، همون طور که تو ساده دوست داشته بودی ساده گرفتم برات، همیشه تو گردنم میمونه، درش نمیارم
....
ـ من دیگه کم کم باید برم، چون به نویا گفتم که برمیگردم پیشتون
از سر جام بلند شدم
ـ باز بهت سر میزنم نگران نباش، دوست دارم هیرومی
و اونجا رو ترک کردم راه افتادم
باز رفتم سمت باشگاه رسیدم و رفتم داخل
نیشنویا ـ عا آساهی غذا خوردی؟
ـ نه نخوردم الان میام برا منم بزارین
ات ـ پس زود باش
ـ چشممم
ویو ات
یونگ رو ـ اتفاقی براش افتاده؟
ـ اره، دوست دخترش فوت کرد الان یک سال شد
یونگ رو ـ ای وایی
ـ اوهوم، یه جوریای میشه گفت زندگیش مث توعه
یونگ رو ـ که اینطور
رسیدم قبرستون، رفتم سر مزار هیرومی
و نشستم رو به روش
ـ من اومدممم
ـ راستش امروز چیزی برات نیاوردم، با وجود اینکه مردی بازم میترسم ، راستی بچه ها سلام رسوندن، الان یک سال شد که پیش هم نیستیم
ـ همه خوشحالیم، خودت چی تو خوبی؟*گریه*
ـ نمیتونم جلوی گریه هامو بگیرم، دلم برات تنگ شده خیلی دلم میخواد باز اون صورت قشنگتو ببینم، دلم میخواد یه بار دیگه طعم لباتو حس کنم، دلم میخواد یه بار دیگه منو بزنی، چیزی نمونده بود که باهم ازدواج کنیم
ـ میگن اعزاداری پنج مرحله س، انکار، خشم، کشمکش، افسردگی و پذیرش
....
ـ اما من یه مرحله ی دیگه بهش اضافه کردم، انتقام
گردنبندم رو در اوردم
ـ ببین حتما حلقه ی ازدواجی که برات گرفته بودم رو دارمش، همون طور که تو ساده دوست داشته بودی ساده گرفتم برات، همیشه تو گردنم میمونه، درش نمیارم
....
ـ من دیگه کم کم باید برم، چون به نویا گفتم که برمیگردم پیشتون
از سر جام بلند شدم
ـ باز بهت سر میزنم نگران نباش، دوست دارم هیرومی
و اونجا رو ترک کردم راه افتادم
باز رفتم سمت باشگاه رسیدم و رفتم داخل
نیشنویا ـ عا آساهی غذا خوردی؟
ـ نه نخوردم الان میام برا منم بزارین
ات ـ پس زود باش
ـ چشممم
ویو ات
یونگ رو ـ اتفاقی براش افتاده؟
ـ اره، دوست دخترش فوت کرد الان یک سال شد
یونگ رو ـ ای وایی
ـ اوهوم، یه جوریای میشه گفت زندگیش مث توعه
یونگ رو ـ که اینطور
۳.۹k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.