پارت = ۹۵
تقاص دوستی
بعد از کلی گریه تصمیم گرفتیم از اون قبرستون بیایم بیرون ، چند ثانیه بعد خودمو تو ماشین پیدا کردم .
وقتی تو خودم مچاله شده بودم و به بیرون خیره شده بودم .
شاید نقشه ای که برای فرار از اون سادیسمی کشیدم اشتباه بود اگه یکم صبر میکردم اون اومده بود ، اون لحظه ای که چاقو رو از جیبش دزدیدم داشتم فکر میکردم چیکار کنم که بهم اعتماد کنه و اخرش از پشت بهش چاقو بزنم .
گردن خونیم درد میکرد ، لباسم خونی بود ، مچ دستم کبود بود ، اشک چشام خشک شده بود و بازم بغضی تو گلوم بود .
به بارون هایی که رو شیشه ماشین می چکید خیره بودم، دلم میخواست برم زیر بارون ، میخواستم شسته بشه همه چی .
+میشه نگه داری ؟
با صدای گرفته که توش یه بغض بزدگ مخفی شده بود این حرفو زدم .
برگشت نگاهی بهم کرد .
_زخم گردنتو باید پانسمان کنیم .
برگشتم سمتش و اروم گفتم .
+چیزیم نیست .
چشاشو یکم بست و بعد موهاشو بهم ریخت ، کاملا معلوم بود اعصابش خورده . ماشینو کشید کنار و نگه داشت .
درو باز کردم ، رفتم زیر بارون ، خوشحال بودم که بارون میتونست خون رو تنم و بشوره ، میتونست جلوی دیده شدن اشکمو بگیره .
سرمو بردم عقب و به اسمون بالا سرم زل زدم و قطرات بارون رو در وجودم احساس کردم .
و گریه کردم ، تا میتونستم گریه کردم ، شاید جیغ زدن باعث میشد تمام اون حجم از کینه و نفرت از وجودم خالی بشه .
+(جیغ)
تمام مدتی که بیرون ماشین جیغ میزدم ، کوک کاری نکرد و گذاشت تنها باشم ، حتی از ماشینم پیاده نشد .
۲ ماه بعد
نیم ساعتی میشد که تو ماشین بودیم معلوم نبود ، جیمین و اِما کجا میخواستن ببرمون ، دیروز که خونمون بودن گفتن خوب میشه بعد از مدت ها بریم بیرون ، یه پیک نیک ساده ولی الان زمان نسبتا زیادی بود که تو راه بودیم .
_تو حیاطم میتونستیم بریم پیک نیک .
برگشتم نگاهش کردم و با لبخند گفتم .
+ارزششو داره خیلی وقته با ارامش نرفتم بیرون .
چشمشو برگردوند سمتم.
_برای هفتهی دیگه اماده ای ؟ نمیتونم تا عروسی صبرکنم .
به شیشه ماشین تکیه دادم ، اونم به حرف زدن ادامه داد .
_منم میخوام مثل جیمین بابا بشم .
برگشتم سمتش و با چشای درشت بهش زل زدم .
+عههه تو تعیین میکنی ؟ تا وقتی مینهو هست من نیازی به بچه ندارم .
_اون بچه اِماست هیچی نمونده به خاطر اینکه بچشون با تو بیشتر اوکیه ازمون شکایت کنن .
ماشین به سمت راست پیچید انگار رسیده بودیم اومده بودیم لب ساحل نگه داشت .
+منو بدبخت کردی بس نیست الان میخوای اون بچه بیچار رو بدبخت کنی .
ادامه دارد....
بعد از کلی گریه تصمیم گرفتیم از اون قبرستون بیایم بیرون ، چند ثانیه بعد خودمو تو ماشین پیدا کردم .
وقتی تو خودم مچاله شده بودم و به بیرون خیره شده بودم .
شاید نقشه ای که برای فرار از اون سادیسمی کشیدم اشتباه بود اگه یکم صبر میکردم اون اومده بود ، اون لحظه ای که چاقو رو از جیبش دزدیدم داشتم فکر میکردم چیکار کنم که بهم اعتماد کنه و اخرش از پشت بهش چاقو بزنم .
گردن خونیم درد میکرد ، لباسم خونی بود ، مچ دستم کبود بود ، اشک چشام خشک شده بود و بازم بغضی تو گلوم بود .
به بارون هایی که رو شیشه ماشین می چکید خیره بودم، دلم میخواست برم زیر بارون ، میخواستم شسته بشه همه چی .
+میشه نگه داری ؟
با صدای گرفته که توش یه بغض بزدگ مخفی شده بود این حرفو زدم .
برگشت نگاهی بهم کرد .
_زخم گردنتو باید پانسمان کنیم .
برگشتم سمتش و اروم گفتم .
+چیزیم نیست .
چشاشو یکم بست و بعد موهاشو بهم ریخت ، کاملا معلوم بود اعصابش خورده . ماشینو کشید کنار و نگه داشت .
درو باز کردم ، رفتم زیر بارون ، خوشحال بودم که بارون میتونست خون رو تنم و بشوره ، میتونست جلوی دیده شدن اشکمو بگیره .
سرمو بردم عقب و به اسمون بالا سرم زل زدم و قطرات بارون رو در وجودم احساس کردم .
و گریه کردم ، تا میتونستم گریه کردم ، شاید جیغ زدن باعث میشد تمام اون حجم از کینه و نفرت از وجودم خالی بشه .
+(جیغ)
تمام مدتی که بیرون ماشین جیغ میزدم ، کوک کاری نکرد و گذاشت تنها باشم ، حتی از ماشینم پیاده نشد .
۲ ماه بعد
نیم ساعتی میشد که تو ماشین بودیم معلوم نبود ، جیمین و اِما کجا میخواستن ببرمون ، دیروز که خونمون بودن گفتن خوب میشه بعد از مدت ها بریم بیرون ، یه پیک نیک ساده ولی الان زمان نسبتا زیادی بود که تو راه بودیم .
_تو حیاطم میتونستیم بریم پیک نیک .
برگشتم نگاهش کردم و با لبخند گفتم .
+ارزششو داره خیلی وقته با ارامش نرفتم بیرون .
چشمشو برگردوند سمتم.
_برای هفتهی دیگه اماده ای ؟ نمیتونم تا عروسی صبرکنم .
به شیشه ماشین تکیه دادم ، اونم به حرف زدن ادامه داد .
_منم میخوام مثل جیمین بابا بشم .
برگشتم سمتش و با چشای درشت بهش زل زدم .
+عههه تو تعیین میکنی ؟ تا وقتی مینهو هست من نیازی به بچه ندارم .
_اون بچه اِماست هیچی نمونده به خاطر اینکه بچشون با تو بیشتر اوکیه ازمون شکایت کنن .
ماشین به سمت راست پیچید انگار رسیده بودیم اومده بودیم لب ساحل نگه داشت .
+منو بدبخت کردی بس نیست الان میخوای اون بچه بیچار رو بدبخت کنی .
ادامه دارد....
۳.۳k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.