/ Turn hate into love / p.14 /
از رو صندلی بلند شدم اونم بلند شد. اومد و محکم بغلم کرد. یه جوری بغلم کرد انگار بعد از چن سال همو دیدیم. اون خیلی مهربون و خوشتیپه مطمئنا هر دختری آرزوی همچین پسری رو داره، منم خوشحالم که باهاش دوستم اما نمیتونم به عنوان دوست پسرم قبولش کنم!
مامانم همیشه میگه به هر پسری نباید اعتماد کنم و زود درخواست طرفو قبول کنم وگرنه بعدا ممکنه بخواطر کارم تا آخر عمرم پشیمون شم.
از رو نگاه های سوبین میشد فهمید که چقد دوسم داره ولی من این حسو نسبت بهش ندارم.
"ویو تهیونگ "
امروز صبح باید یه سری از کارای دانشگاهم رو انجام میدادم برای همین دیشب برگشتم خونه. بعد از اینکه از دانشگاه برگشتم گفتم که یه سری به ا.ت بزنم. وسط راه خواستم برم از کافه نزدیک دانشگاه یه چیزی برای خودم و ا.ت بگیرم که یه دختریو دیدم. خیلی شبیه ا.ت بود و یه پسری کنارش بود. آروم بدون اینکه بفهمن نزدیکشون شدم. فهمیدم اون خوده ا.ته و پسره هم همون دوستشه که تو شهربازی هم باهامون اومد.
نفهمیدم چی میگن. یهو پسره پاشد و ا.تو بغل کرد. میخواستم برم پیششون ولی جلوی خودمو گرفتم. اولین باره به یه پسر انقد حسودیم شد. سریع سوار ماشین شدمو رفتم....
" ویو ا.ت "
با سوبین خداحافظی کردم و رفتم خونه. دیگه ساعت دو هه. ناهارمو خوردم و یه ذره خوابیدم.
ساعت 5 بیدار شدم و درسمو ادامه دادم. حدود ساعت های 10 بود دیگه خسته شدم. گفتم یه زنگی به تهیونگ بزنم ببینم کار دانشگاهش درست شد یا نه. هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد. بهش پیامم دادم ولی اونم جواب نداد. زنگ زدم به تلفن خونه شون گفتم شاید گوشیش شارژ نداره.
کوک: الو؟؟
ا.ت: سلااام کوکی خوبی؟ چخبر از این طرفا.
کوک: بهه سلام بر دختردایی عزیزم چطوری.؟ چیشده اتفاقی افتاده؟
ا.ت: نه ببخشید این موقع شب زنگ زدم میخواستم ببینم داداشت تهیونگ خونه ست؟
کوک: نه، تهیونگی هیونگ خونه نیست. من فکر کردم پیش مامانمه!!!
ا.ت: پس... باشه دستت طلا، بعدا میام دیدنت. بای بای.
کوک: باشع خدافظظ.
تلفنو قطع کردم و رفتم پایین پیش عمه.
مامانم همیشه میگه به هر پسری نباید اعتماد کنم و زود درخواست طرفو قبول کنم وگرنه بعدا ممکنه بخواطر کارم تا آخر عمرم پشیمون شم.
از رو نگاه های سوبین میشد فهمید که چقد دوسم داره ولی من این حسو نسبت بهش ندارم.
"ویو تهیونگ "
امروز صبح باید یه سری از کارای دانشگاهم رو انجام میدادم برای همین دیشب برگشتم خونه. بعد از اینکه از دانشگاه برگشتم گفتم که یه سری به ا.ت بزنم. وسط راه خواستم برم از کافه نزدیک دانشگاه یه چیزی برای خودم و ا.ت بگیرم که یه دختریو دیدم. خیلی شبیه ا.ت بود و یه پسری کنارش بود. آروم بدون اینکه بفهمن نزدیکشون شدم. فهمیدم اون خوده ا.ته و پسره هم همون دوستشه که تو شهربازی هم باهامون اومد.
نفهمیدم چی میگن. یهو پسره پاشد و ا.تو بغل کرد. میخواستم برم پیششون ولی جلوی خودمو گرفتم. اولین باره به یه پسر انقد حسودیم شد. سریع سوار ماشین شدمو رفتم....
" ویو ا.ت "
با سوبین خداحافظی کردم و رفتم خونه. دیگه ساعت دو هه. ناهارمو خوردم و یه ذره خوابیدم.
ساعت 5 بیدار شدم و درسمو ادامه دادم. حدود ساعت های 10 بود دیگه خسته شدم. گفتم یه زنگی به تهیونگ بزنم ببینم کار دانشگاهش درست شد یا نه. هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد. بهش پیامم دادم ولی اونم جواب نداد. زنگ زدم به تلفن خونه شون گفتم شاید گوشیش شارژ نداره.
کوک: الو؟؟
ا.ت: سلااام کوکی خوبی؟ چخبر از این طرفا.
کوک: بهه سلام بر دختردایی عزیزم چطوری.؟ چیشده اتفاقی افتاده؟
ا.ت: نه ببخشید این موقع شب زنگ زدم میخواستم ببینم داداشت تهیونگ خونه ست؟
کوک: نه، تهیونگی هیونگ خونه نیست. من فکر کردم پیش مامانمه!!!
ا.ت: پس... باشه دستت طلا، بعدا میام دیدنت. بای بای.
کوک: باشع خدافظظ.
تلفنو قطع کردم و رفتم پایین پیش عمه.
۲.۴k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.