پارت اول فیک، مرا به عنوان معشوقه خود نمیبیند.
پارت اول فیک، مرا به عنوان معشوقه خود نمیبیند.
سوزی: نفس نفس به راهم ادامه میدم....... اره خودشه اینجاس، نمیدونم چرا استرس و ترس تمام وجودم رو گرفته......... بالاخره رسیدم..... امروز میخوام بعد ۱٠سال ببینمش...... میخوام بعد ده سال عشق بچگی و نوجوونیم رو ببینم..... میخوام کسی رو ببینم که عاشقانه دوسش داشتم و اونم دوسم داشت، در کنارش احساس امنیت و ارامش نصیبم میشد..... ، رفتارش... حس خوبی که کنارش داشتم....دلم برای اون چشمای مشکیش و لب های قلوه ایش خییییلی تنگ شده..... اما اما اما لعنت به اختلافات طبقاتی.... اختلاف طبقاتی مارو از هم جدا کرد..... مامانم تو خونشون کار میکرد، ما از بچگی باهم بودیم، اما از وقتی که مادرش فهمید ما به هم علاقه داریم، مارو از هم جدا کرد....... اره درسته ده سال تمام ما ازهم جدا هستیم......
ولی، مطمئنم امروز همه چی تغییر میکنه.... وقتی دیدم مارو از هم جدا کردن و از خونشون مث یه اسباب بازی که کهنه میشه و باید انداخته بشه انداختنمون بیرون،تموم تلاشمو جمع کردم..... اره، خیلی سختی کشیدم، درسته..... اما الان با افتخار میخوام برم، میخوام ببینم ایندفعه مورد پسند مادرش هستم یا نه..... درس خوندم، خوندم و خوندم.... فقط بخاطر عشقی که تو وجودم موج میزد.... درسته، الان یه پزشک شدم...... پزشک شدم تا باعث افتخارشون بشم..... امیدوارم منو قبول کنن.......
با استرس و دودلی، زنگ در امارتو زدم......... در باز شد...... با وارد شدنم به حیاط امارت، تموم خاطراتم مث یه فیلم شیرین اما پایانی تلخ،از جلوی چشمام رد شد.............
نگاهی به باغبونی که داشت چمن هارو تمیز میکرد کردم....... بیشتر نگاه اطرافم کردم........
وای خدای من دیدمش، بالاخره دیدمش...... تو بالکن رو صندلی چوبی که تکون میخورد نشسته بود..... مث همیشه کتاب دستش بود.... جیمین عاشق رمان خوندن بود، عاشق رمان های عاشقانه..... همیشه مسخرش میکردم که که اینا چیه که میخونی، بهش میگفتم رمان اکشن بخون، اما اون عاشق رمان عاشقانه بود......
دستامو به سمت بالا هدایت کردمو صداش زدم...... جیمینننننننننننن........ اما اما اما.................
سوزی: نفس نفس به راهم ادامه میدم....... اره خودشه اینجاس، نمیدونم چرا استرس و ترس تمام وجودم رو گرفته......... بالاخره رسیدم..... امروز میخوام بعد ۱٠سال ببینمش...... میخوام بعد ده سال عشق بچگی و نوجوونیم رو ببینم..... میخوام کسی رو ببینم که عاشقانه دوسش داشتم و اونم دوسم داشت، در کنارش احساس امنیت و ارامش نصیبم میشد..... ، رفتارش... حس خوبی که کنارش داشتم....دلم برای اون چشمای مشکیش و لب های قلوه ایش خییییلی تنگ شده..... اما اما اما لعنت به اختلافات طبقاتی.... اختلاف طبقاتی مارو از هم جدا کرد..... مامانم تو خونشون کار میکرد، ما از بچگی باهم بودیم، اما از وقتی که مادرش فهمید ما به هم علاقه داریم، مارو از هم جدا کرد....... اره درسته ده سال تمام ما ازهم جدا هستیم......
ولی، مطمئنم امروز همه چی تغییر میکنه.... وقتی دیدم مارو از هم جدا کردن و از خونشون مث یه اسباب بازی که کهنه میشه و باید انداخته بشه انداختنمون بیرون،تموم تلاشمو جمع کردم..... اره، خیلی سختی کشیدم، درسته..... اما الان با افتخار میخوام برم، میخوام ببینم ایندفعه مورد پسند مادرش هستم یا نه..... درس خوندم، خوندم و خوندم.... فقط بخاطر عشقی که تو وجودم موج میزد.... درسته، الان یه پزشک شدم...... پزشک شدم تا باعث افتخارشون بشم..... امیدوارم منو قبول کنن.......
با استرس و دودلی، زنگ در امارتو زدم......... در باز شد...... با وارد شدنم به حیاط امارت، تموم خاطراتم مث یه فیلم شیرین اما پایانی تلخ،از جلوی چشمام رد شد.............
نگاهی به باغبونی که داشت چمن هارو تمیز میکرد کردم....... بیشتر نگاه اطرافم کردم........
وای خدای من دیدمش، بالاخره دیدمش...... تو بالکن رو صندلی چوبی که تکون میخورد نشسته بود..... مث همیشه کتاب دستش بود.... جیمین عاشق رمان خوندن بود، عاشق رمان های عاشقانه..... همیشه مسخرش میکردم که که اینا چیه که میخونی، بهش میگفتم رمان اکشن بخون، اما اون عاشق رمان عاشقانه بود......
دستامو به سمت بالا هدایت کردمو صداش زدم...... جیمینننننننننننن........ اما اما اما.................
۳۰.۴k
۱۲ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.