پارت 8

پارت 8
بعد از تموم شدن وسایلام به ساعت دیواری مشکی نگاه کردم... ساعت 10 بود... خیلی خسته بودم... امروز روز به شدت پرکاری بود... روی تخت دراز کشیدم، به دقیقه نرسید که خوابم برد...
ویوی تهیون:
سوبین:بردمش به اتاقش... تهیون:به مادرجون بگو مراقب کاراش باشه... باید همچی رو درست انجام بده... فهمیدی؟ سوبین:بله.. میتونم برم؟ تهیون:مرخصی.. بعد رفتن سوبین به قرارداد روبروم نگاه کردم... و دوباره مشغول کار شدم تا صبح...
ویوی بومگیو:
با صدای مادرجون پاشدم:پسرم، اقا پسر... بومگیو... بومگیو!!! اروم چشمامو باز کردم:صبح بخیر مادرجون... مادر جون:صبحت بخیر مادر... همیشه خوابت انقدر سنگینه... چه خبرته مادر؟ ساعت 9...پاشو، پاشو که صبح اقا بد توپش پر بود از دستت... بومگیو:مادرجون نفس بگیر... خب چیکار کنم؟ من صحر خیزم... امروز استثنا بود... وگرنه من صبح ساعت 6 بر پام... دیروز خسته بودم.. مادرجون:خوبه.. خوبه.. از فردا میبینیم... حالا پاشو صبحونتو بخور که باید بری اتاق اقا رو تمیز کنی... اقا؟ اخه چرا به کسی که جای پسرشه میگه اقا؟ مادرجون:چون خیلی بهم کمک کرده... حالا بلند شو... بازم بلند فکر کردم... هعی..