*پارت بیست و دوم*
تهیونگ درحالیکه که توی
چشمام نگاه می کنه؛میگه:
-ا.ت...تو تنها کسی بودی که به حرفام گوش دادی و باورم کردی!تو کسی بودی که با اینکه عاشقم نبودی نجاتم دادی و مراقبم بودی!کسی که...با تمام بدرفتاری هام...باز کنارم بود...تو بودی!ا.ت...ازت میخوام بازم توی زندگیم باشی!
این حرفاش راه صحبت کردنم رو بسته بود...همون طور ساکت بهش خیره شده بودم و حرفی نداشتم...منم حسی مثل اون داشتم!حالا می فهمم که منم عاشقشم!ناگزیر اشکی از گوشه ی چشمم می غلته...تهیونگ رو درآغوش می گیرم...
+منم دوستت دارم...تهیونگ!
و انگار باری ازدوش قلبم برداشته باشم؛نفس راحتی کشیدم و توی آغوش گرم و مهربونش به خواب رفتم...
*
صبح بیدار میشم و متوجه نبودش میشم...یاد دیشب میوفتم...چشمام
رو می بندم و نفس عمیقی می کشم...
ندیمه ها مو و لباسم رو درست می کنن و من از اقامتگاه بیرون میام...ناگهان چشمم به تهیونگ که به گلی نگاه می کنه و می بوئه میوفته!از ندیمه ها می خوام برن و اونا هم اطاعت می کنن...آروم قدم برمیدارم و بهش نزدیک میشم...
+اممم...سلام!صبحت...بخیر!
تهیونگ نگاهش رو از گل می گیره و به من نگاه می کنه...
-عاممم...صبح تو هم بخیر!
وبعد لبخند می زنه......
به قصر میرسیم.نفس عمیقی می کشم و تمام استرسم رو بیرون میریزم.تهیونگ لبخندی می زنه که با انرژی میرم داخل...
امپراطور رو تختش لم داده و داره چند تا تومار می خونه...با دیدن من و تهیونگ سرشو بلند می کنه و بهمون نگاه می کنه...نگاهی نامحسوس به تهیونگ می ندازم که می بینم با فروتنی ایستاده و به پدرش خیره شده...
*خب؟
+عاممم...سرورم من... من می خوام پیش تهیونگ بمونم...
امپراطور تومار توی دستش رو جمع می کنه با چشم های گرد شده
نگام می کنه...
*چی گفتی؟مگه تو از تهیونگ متنفر نبودی؟؟؟مگه نمی خواستی فرار
کنی هوم؟
خواستم حرفی بزنم که تهیونگ میگه:پدر...ما همو دوست داریم و می
خوایم پیش هم باشیم!
*اوممم...باشه!خوش حالم که تونستین باهم کنار بیاین و همدیگه رو به عنوان همسر قبول کنین!
جااااااااانننننننننن؟؟؟؟؟؟الان چی شد؟دارم خواب می بینم؟خودمو نیشگون می گیرم تا مطئن شم!نه انگار واقعا زندگی برای اولین بار طبق میل من پیش رفته!
تهیونگ:پس....دختر وزیر جئون چی؟
امپراطور:مهم نیس...
وبعد بلند میشه و از کنارمون رد میشه و میره.منو تهیونگ به طرز بامزه ای رفتن امپراطور رو تماشا می کنیم.من و تهیونگ نگاهی به هم میندازیم... لبخندی می زنیم و به هم چشمک می زنیم...
-قربان امشب امپراطورجشنی برگزار کردن که گفتن حتما شرکت کنید!
و بعد ادامه میده...
-همراه همسرتون!
میره...
شرایط:
Like:40
Comment:10
چشمام نگاه می کنه؛میگه:
-ا.ت...تو تنها کسی بودی که به حرفام گوش دادی و باورم کردی!تو کسی بودی که با اینکه عاشقم نبودی نجاتم دادی و مراقبم بودی!کسی که...با تمام بدرفتاری هام...باز کنارم بود...تو بودی!ا.ت...ازت میخوام بازم توی زندگیم باشی!
این حرفاش راه صحبت کردنم رو بسته بود...همون طور ساکت بهش خیره شده بودم و حرفی نداشتم...منم حسی مثل اون داشتم!حالا می فهمم که منم عاشقشم!ناگزیر اشکی از گوشه ی چشمم می غلته...تهیونگ رو درآغوش می گیرم...
+منم دوستت دارم...تهیونگ!
و انگار باری ازدوش قلبم برداشته باشم؛نفس راحتی کشیدم و توی آغوش گرم و مهربونش به خواب رفتم...
*
صبح بیدار میشم و متوجه نبودش میشم...یاد دیشب میوفتم...چشمام
رو می بندم و نفس عمیقی می کشم...
ندیمه ها مو و لباسم رو درست می کنن و من از اقامتگاه بیرون میام...ناگهان چشمم به تهیونگ که به گلی نگاه می کنه و می بوئه میوفته!از ندیمه ها می خوام برن و اونا هم اطاعت می کنن...آروم قدم برمیدارم و بهش نزدیک میشم...
+اممم...سلام!صبحت...بخیر!
تهیونگ نگاهش رو از گل می گیره و به من نگاه می کنه...
-عاممم...صبح تو هم بخیر!
وبعد لبخند می زنه......
به قصر میرسیم.نفس عمیقی می کشم و تمام استرسم رو بیرون میریزم.تهیونگ لبخندی می زنه که با انرژی میرم داخل...
امپراطور رو تختش لم داده و داره چند تا تومار می خونه...با دیدن من و تهیونگ سرشو بلند می کنه و بهمون نگاه می کنه...نگاهی نامحسوس به تهیونگ می ندازم که می بینم با فروتنی ایستاده و به پدرش خیره شده...
*خب؟
+عاممم...سرورم من... من می خوام پیش تهیونگ بمونم...
امپراطور تومار توی دستش رو جمع می کنه با چشم های گرد شده
نگام می کنه...
*چی گفتی؟مگه تو از تهیونگ متنفر نبودی؟؟؟مگه نمی خواستی فرار
کنی هوم؟
خواستم حرفی بزنم که تهیونگ میگه:پدر...ما همو دوست داریم و می
خوایم پیش هم باشیم!
*اوممم...باشه!خوش حالم که تونستین باهم کنار بیاین و همدیگه رو به عنوان همسر قبول کنین!
جااااااااانننننننننن؟؟؟؟؟؟الان چی شد؟دارم خواب می بینم؟خودمو نیشگون می گیرم تا مطئن شم!نه انگار واقعا زندگی برای اولین بار طبق میل من پیش رفته!
تهیونگ:پس....دختر وزیر جئون چی؟
امپراطور:مهم نیس...
وبعد بلند میشه و از کنارمون رد میشه و میره.منو تهیونگ به طرز بامزه ای رفتن امپراطور رو تماشا می کنیم.من و تهیونگ نگاهی به هم میندازیم... لبخندی می زنیم و به هم چشمک می زنیم...
-قربان امشب امپراطورجشنی برگزار کردن که گفتن حتما شرکت کنید!
و بعد ادامه میده...
-همراه همسرتون!
میره...
شرایط:
Like:40
Comment:10
۶۵.۷k
۰۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.